ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
آنقدر خوب و عزیزی که با هنگام وداع ، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم.
میخندم،به همه ی شما زمینی ها میخندم. به همه ی شما که دل به این پیر زن زشت بسته اید میخندم! شما را ترک میکنم و در حالی که دو روزی بیشتر مهمانتان نیستم به همه ی شما میخندم! امروز و جمعه میخندم. به ترستان از رفتن میخندم.میروم به آن نا کجا آبادی که آن شاعر احمق میگفت! همان جایی که من میدانم خودش رفت! اما خودش فکر میکند باید جایی دیگر میرفت،چون او هم مثل شما احمق بود.مثل شما میترسید...
شما هم بیایید ، اما با من نه...
من که نفهمیدم چی شد؟!!!!!!!!!!!!۱