به درجهای از عرفان! رسیدم، که خود نون با محتویات داخلش واسم به یه اندازه خوشمزه و با ارزشه. در همین راستا به جایی رسیدم که جون انسان با جون حیوان واسم به یه اندازه ارزش داره. خاک ایران با خاک استرالیا با خاک قطب شمال واسم یکیه، همش خاک زمینه دیگه. حتّی کُلِ کره زمین با کرات دیگه واسم فرق زیادی نمیکنه، همش یه جرقه بزرگه که قشنگی و زشتیهای خودشو داره. خیلی خیلی خیلی مثالای این مدلی هست که بخوام بزنم، ولی فکنم بعنوان مقدمه همینا کافی بود.
اینا همرو گفتم که اینو بگم. روزی حدوداً صد و پنجاه هزار نفر از دنیا میرن و حدوداً سیصد و شصت هزار نفر به دنیا میاند. ما معمولاً از سر عددای آماری زود میگذریم بدون اینکه بهشون فکر کنیم. واسه همین یه بار دیگه میگم، ولی ایندفه یکم بهش بیشتر فکر کنید. روزی حدوداً صد و پنجاه هزار نفر از دنیا میرن (یعنی یک و نیم برابر ورزشگاه آزادی آدم) و حدوداً سیصد و شصت هزار نفر به دنیا میاند. بنابر این منطقم بهم اجازه نمیده فقط از مرگ یه عدّهی خاص، انقدر که همه مثلاً ناراحت میشن، ناراحت بشم. یعنی نمیتونم واسه کشتهشدگان حادثه ۱۱ سپتامبر بیشتر ناراحت بشم ولی واسه شونزده هزار بچهای که روزانه از گرسنگی میمیرند کمتر! نمیتونم واسه کشته شدهگان زلزله بم، کشته شدگان حادثه ساختموم پلاسکو، یا اخیراً کشته شدگان ملوانان ایرانی ناراحت بشم و پُست تسلیت بذارم و عکس پروفایلمو عوض کنم، ولی واسه هزار و ششصد نفری که روزانه از سرطان میمیرند عیچ عکسالعملی نشون ندم! وقتی شما تا آخر این متنو میخوندید، حد اقل ۵۰۰ نفر مُردند، که همشون هم رو تخت بیمارستان و دست تو دست خانوادشون نیستن.
نمیدونم چه طوری بگم، آدما میان و میرن، ولی چرا فقط کسایی که تو اخبار اسم ازشون برده میشه دلسوزی دارن؟ چرا مرگ بقیه موجودات واستون انقدر غم انگیز نیست؟ چون همه با هم تو یه حادثهی مشرک از بین رفتن داستان اینقدر غم انگیزه؟ اگه همین اتفاق واسه ملوانان بنگلادشی افتاده بود هم همینقدر ناراحت میشدید؟ اگه نه، دلیلش چیه؟ چون ایرانی نیستن؟ اونا خانواده ندارن؟ یا چون مسلمون نیستن خونشون کمرنگ تره؟ چی باعث میشه جون با جون انقدر واستون متفاوت باشه؟ اگه بدونی همین ما اشرف مخلوقات سالانه ۵۶ میلیارد (بیلیون) حیوان رو میکشیه فقط برای اینکه بخورتشون، نظرت راجع به یه تصادف که توش یه اتوبوس آدم میمیره عوض نمیشه؟ ۵۶ میلیار!
اصن من عَنم، شما خوبید!
واسه همین منو ببخشید، نمیتونم واسه ملوانان حادثهی اخیر، (یا هر انسان دیگری در هر حادثهی دیگه) بیشتر از یه «عجب» ناراحت بشم! عجب...
پ.ن: ۱. این حادثه فقط از این لحاظ ناراحت کننده بود که شاید اگه ملوان آمریکایی، جای ملوانان ایرانی توی اون ناو بودند، احتمالاً چیزیشون نمیشد...
۲. میدونید ۱۳۶ هزار تُن نفت خام یعنی چه مقدار؟ میدونید چند میلیون سال طول کشیده که این مقدار نفت به وجود اومده؟ میدونید قیمت این مقدار نفت خام چقدره؟ کاری به این که خودش داشته کجا میرفته و پولش تو جیب کی میره ندارم. میدونید سوختن این مقدار نفت چقدر میتونه آب بعدشم هوا رو آلوده کنه؟
بحث مالتیتسکینگ (یا همون Multitasking قابلیت انجام دو یا چند کار همزمان) بود، که به انگلیسی از عرفان پرسیدم میتونی مالتیتسک کنی؟ اونم خیلی شیک جواب داد: یس! گفتم مثلاً چه کارایی رو با هم انجام میدی؟ فارسی گفت: مثلاً قهوه میخورم، سلفی میگیرم...
خدایی خعلی حال کردم با جوابش. تا حالا تو این همه سال تدریس جواب به این غیر منتظرهای نگرفته بودم از هیچ دانشجویی. کلیشهای ترین جواب به این سوال، همزمان تلفن حرف زدن و تلوزیون تماشا کردن بوده! یا نهایتاً به موزیک گوش کردن و درس خوندن. هیچوقت بهم نگفته بود قهوه میخورم و سلفی میگیرم...
بعد از سی سال عمر با عزّت که ما از خدا گرفتیم، امروز تصمیم گرفتم با این پودرای مو بر (همون واجبی مُدرن) کل موهای بدنمو بزنم. تو فکرم این بود که چه کاریه سه ساعت با موزر دهنم صاف بشه، آرتوروز گردن بگیرم، لا این همه درز و دورز که نصفشم تو دید نیست، آخرشم شصت جام زخم و زیلی بشه؟ تازه تهشم سر حساب بشی ببینی گُله به گُله جا افتاده و...
عاقا هیچکس به ما نگفت که خمیر حاصل از این پودرارو، خشک و خشک باید استعمال کنی، نه بعد از اینکه رفتی زیر دوش کل هیکلت خیس شد. به این قبله روش استفادشم روش خوندم، والو اصن حرفی از خشک وخیس بودن زده نشده! فقط نوشته بود بین ۵ تا ۷ دقیقه بذارید بمونه، که من چون فکر کردم مشکل از پشمای زُمخت منه، یه نیم ساعت اضافه تر گذاشتم بمونه، روهم رفته فکنم یه ۴۰ دقیقهای موند، چون حداقل یه ساعت و نیم تو حموم بودم. اُ بو گند! انگار رو واجبی اسپری زیر بغل بزنی. (پوستم اوکیه، اگه سوال بود واستون)
نتیجه این که الآن که دارم پست میذارم، کُل موهای بدنم مث تُل تُلیهای پتو سربازیم شده، یه وضی! موهای دستم عین موی دَمِج شدهای شده که دکُلُره کردی، بعدش روش مشکی پر کلاغی زدی. اینا همش هیچی. مشکل اصلیم اینجاس که حالا بعدش چی؟ اگه بخوام دوباره ازین موبرا بزنم، که قطعاً این سری پوستم مث پنیر پیتزا باش ور میاد، اگه بخوام به روش سنتی خودم با مورز بزنم، که با این اوضاه، قطعاً کار یه نفر و یه روز نیست! حالا خدارو شکر فردا جمعست یه غلطی میخورم. به نظرتون بذارم همینجوری بمونه هر کی پرسید بگم مُده؟ بگم بیگودی بدن زدم! کی به کیه؟
اگه من دختر بودم قطعاً در اوان بلوغ یا تغییر جنسیت میدادم، یا قید شوهرو از ریشه میزدم. چیه عامو این همه مو؟ به چه درد میخوره آصن؟ آدم تو زمستون یه پلیور بیشتر میپوشه نهایتاً. چرا واقعاً؟
تو تایلندم ماساژوره یکم میمالید، یکم میگفت «مانکی» و میخندید! بیشتر ازین که لذّت ببرم درد کشیدم و تحقیر شدم از بس (هنوزم نمیدونم مرتیکه بود یا زنیکه) دست کشید لا این موها و مانکی مانکی کرد. تنها دلخوشیم اینه که مِیْمونهم میتونه کیوت و دوس داشتنی باشه بالاخره! نمیتونه؟ البته دروغ بهتون نگم، یه دلخوشی دیگه هم دارم. اونم اینه که رو بازوها و سر شونه و پشت کمرم مو نداره. وگرنه فکنم بجای مانکی، باید میگفت شغال شغال...
پ.ن: ۱. ازین که به عنوان یه پسر بدنم موداره نه تنها خودم کاملاً راضیم، بلکه ایشالا خدا هم راضیه، بندگان خدا هم هر کی برده راضی بوده! همه اون قربتی بازیای بالا صرفاً مقطعی و بخاطر رنج و درد کشیده شدست و هیچ ارزش دیگری ندارد.
۲. هیچ جا هیچ خبری نیست، این تصمیم بنده کاملاً اتفاقی با ۵ شنبه تو یه روز افتاده! خدای من اون بالا شاهده! از نیّت، تا تو حموم، تا همین الآن که نشسته زل زده به من لبخند رضایت میزنه!
۳. الآن معنیه «یه تشت واجبی میخواد» رو میفهمم!
از وقتی یکی دوتا کشور، جز ایران رو دیدم، یه قابلیتی بهم اضافه شده که من بهش میگم «دید توریست». اگه بخوام خلاصه معنیش کنم وسرتون رودرد نیارم، یعنی، این قابلیتو بدست آوردم که یه تیکه از شهر رو از دید یه توریست نگاه و قضاوت کنم. قبلاً این قابلیت رو نداشتم چون، هیچوقت یه توریست واقعی نبودم که بدونم به چه چیزایی باید دقّت کرد. مثلا اولین چیزی که به چشم یه توریست میاد ساختمونا و سبک شهر سازی یه منطقست. بعدش آدما (مخصوصاً قشر جوون)، تبلیغا، مغازهها، ماشینا...
اینا همرو گفتم که اینو بگم: وقتی به اکثر نقاط ایران از دید توریست نگاه میکنم، تازه میفهمم که چقدر ایران از دید یه خارجی میتونه پاکستان و افغانستان باشه...
قطعاً اگه من یه محصول قرینه بخرم که سمت چپش، یه آپشن از سمت راستش کمتر داشته باشه، روز اول نه، روز دوّم میبرم پَسِش میدم. چه طور با دست چپ نمیشه نوشت؟
شما رو مختون نیست نصف کارایی که با دست راست میکنید، با دست چپ قابل انجام نیست؟ لابد تا آخر عمرم، همین آشه و همین کاسه! قسمت سوزناکش اینجاس که یه سری با جفت دستاشون به یه اندازه میتونند کار کنند. نصفشون از وقتی دست راستشون تو گچ بوده این مدلی شدن، نصفشونم چپ دست بودن از بس زدن تو سرشون که با دست راست بنویس «دو دست» شدن. اینا یه جوری فخر میفروشن «دو دستن» که آدم احساس میکنه دست چپش دکوریه، فقط واسه حفظ بالانس نصب شده...
خدایا نمیشد یا اینام مث ما چُلاق بودند، یا ما هم دوتا دست داشتیم؟ خدایا غلط کردم، توبه! خدایا، البته بازم جای شکرش صد هزار مرتبه باقیه که اَلْحَمْدُلِللّه، با هر دو دست میشه حداقل تایپ کرد! اگه اینم نمیشد باش انجام داد، من قطعاً میبریدمش، مینداختم گردنم، جاشم میسوزوندم!
این وسط فقط نمیفهمم چرا کسایی که چپ دستند احساس خاص بودن میکنن؟!فرق نداره که، شمام به نوبه خودت یه جور چُلاقی، فقط بیماریت یکم نادر تره. آخه خداییش تو پاچمون نکنید دیگه! با هر عِلمی حساب کنی، این قضیه هیچ ربطی به هوش و آیکیو و این قرتی بازیا، که چپ دستا ادعا میًکنند، هم نمیتونه داشته باشه. اگه با پاتون میتونستید بنویسید، والو من قبول میکردم! اگه این جوره پس کسی که کلاً نمیتونه با هیچکدوم دستاش بنویسه خیلی خاص تره و از لحاظ مغزی هم نُخبه حساب میشه. مث این یارو استیون هاوکینگ که بنده خدا حرفم نمیتونه بزنه. خدایا توبه...
اختراع بزرگ بعدی باید «معده بند» باشه. میدونم میشه رو اسمش بیشتر کار کرد ولی فعلاً همین «معده بند» کارمونو راه میندازه.
«معده بند» در واقع یه دوراهی، قبل رسیدن غذا از دهان به معدهست، که یه راهش مث قبل میره به معده، و یه راه دیگش غذا رو به جای معده، هدایت میکنه به یه کیسه خارج از بدن. شما میتونید با والفی که بین دو م َم ه (جایی که قفسه سینه تموم میشه) تعبیه شده انتخاب کنید که غذایی که خوردید بره تو معده، یا بره تو کیسه. به عبارت دیگه شما میتونید لذّت غذا خوردن رو داشته باشید ولی خودتون انتخاب کنید که آیا این غذا کجا بره!
اولش یکم ممکنه چندش به نظر بیاد ولی اولاً میارزه، دوماً شما قرار نیست هیچی ببینید، یا صدایی بشنوید یا حتّی بویی. غذایی که تازه جویده شده باشه فقط میتونه ظاهر چندشی داشته باشه، که هیش تشویش مکنید، واسه اونم راهحل داریم.
خلاصه اینجوری شما میتونید ۳ تا پیتزا بخورید، ۴ تا نوشابه، دوتا سالادِ کلم و سیب زمینی با سُس پنیر چِدار، ولی فقط شیرنارگیلی که بعدش میخورید بره تو معدتون. بقیش همه میره توی یه کیسهی سیاه از جنس پلاستیک مقاوم که نه غذاهای توشو بشه دید نه وقتی تکونش میدی صداش شنیده بشه، نه وقتی دست میگیری غذاهای توش لمس بشه.
کیسهها یه بار مصرفه و همونجا تو پیتزا فروشی میشه انداختش سطل آشغال و سریع یه دونه دیگه جاش گذاشت که عقب نمونی. واسه تعویض کیسه فقط باید حواستون باشه که والف رو حالت معده باشه، مخصوصاً اگه هنوز دهنتون پره...
نصب معده بند در آینده سرپایی انجام میشه، و توی ورژنهای جدید، با هوشمند سازی این اختراع، دیگه شما لازم نیست تصمیم بگیرید چی بره تو معده چی نره! خودش شعور داره مواد غذایی سالم و لازم بدن رو میفرسته تو معده، بقیشو میفرسته تو کیسه.
که اگه دولت حمایت کنه و این محصول تولید انبوه بشه، با دفترچه بیمه، فقط هزینه نصب سرپایی از متقاضیان محترم وصول خواهد شد. یه دوراهیه و یه والف دیگه! چه خبره؟
و در نهایت میشه رنگ کیسهها رو متنوع کرد که همه پستدتر باشه. مثلاً کیسههای صولتی و قلمز، یا اصن کیسه با طرح دلخواه شما. کیسهها میتونه سایزای مختلفی داشته باشه. مثلاً اگه عروسی دعوتید کیسههای بزرگ بردارید که راحت نصف میزو بخورید. کیسههای کیف دار، به صورت کوله پشتی یا کج هم تولید میکنیم میذاریم دیجیکالا آنلاین سفارش میدی میاد در خونه، راحت! دهانهی کیسهها هم استاندارد طراحی شده که راحت بشه از یکی یه کیسه گرفت سریع نصب کرد که از شام عقب نمونی.
پ.ن:
۱. کیسهها رو میشه جمع کرد، فریز کرد، فرستاد برای گرسنگان آفریقا! بهتر از هیچیه که.
۲. بخداوندی خدا سوگند که اگه من و ایدههام جدی گرفته بشیم، نه تنها دیگه هیچکس چاق نمیشه و همه باربی میمونند، بلکه مشکل فشار خون، دیابت، مشکل گرسنگی، مشکلات مالی پیتزا فروشا، مشکلات همه و همه حل میشه ایشالا به امید خدا. حمایت کنید...
۳. این اختراع رو بعد از پدر و مادرم که در این راه منو یاری کردند، تقدیم میکنم به همه کسانی که عاشق خوردنند ولی عذاب وجدان خوردن این لذّت معنوی رو زهر مارشون میکنه. شما میدونید روزانه چند نفر سیرند، ولی بازم دلشون میخواد یه چیزی بخورند؟ شما میدونید یه مشت ک*مغز در دنیا هست که میخورند بعد میرند عمداً بالا میارن که یعنی نخورده باشن؟ شما میدونید چه کسایی شبا تا صبح پلک رو هم نمیذارن از بس خوردن؟ همش که نمیشه به فکر گرسنگان بود! چه بسیارند انسانهایی که تمام طول روز تُرش کردند بسا!
این همه تو ایران زلزله اومد، بجز چهار تا جوک بیمزه و متنهای تکراری تسلیت هیچکس هیچ متن قشنگی راجع به زلزله ننوشته بود تا زلزله به تهران رسید. این متنو توی تلگرام گرفتم و نمیدونم نویسندش کی هست، واسه همین فقط کپی پیست میکنم...
درس شگفت انگیز از زلزله کرج و تهران زلزله تقریبا" ده ثانیه احساس شد. اما میلیون ها نفر به خیابان ریختند. نیمه برهنه، با دست خالی، بدون سوئیچ ماشین، سند خانه، دسته چک و حتی مدارک شناسایی...
میلیون ها نفر همه آن چیزهایی که یک عمر برای داشتن شان جنگیدند، عرق ریختند یا خون دیگران را در شیشه کردند را بدون لحظه ای درنگ رها کردند و فقط جان ناقابل را برداشتند و به خیابان زدند...
میلیون ها زن طلاهای عزیزشان، چکمه هایی که روزها پاساژها را برای خریدن شان وجب کرده بودند، یخچالی که دوستش داشتند، دکوری که ده بار برای چه جور چیدنش با همسرشان جوری بحث کرده بودند انگار مهمترین اتفاق زندگی است، غذایی که برای پختنش از صبح زحمت کشیده بودند...
را از یاد بردند و گریختند. میلیون ها نفر حتی یادشان رفت کی هستند؟ تا دقایقی پدر و مادر و همسر و فرزند و معشوقه از یادشان رفت. همه آن چیزهایی که یک روز با اطمینان می گفتند امکان نداره یه ثانیه از یادم بره!
چکس به فکر این نبود که فلان لباس مارک، فلان کفش گران قیمتش را با خودش بردارد. یا حتی مدرک تحصیلی و حکم انتصاب به عنوان مدیر فلان جای مهم که برایش زیرآب صدها نفر را زده بود، بدون وضو رفته بود صف اول نماز جماعت اداره، حاجی فلانی سفارشش کرده بود ...
میلیون ها نفر فقط فرار کردند، از ترس فرو ریختن سقفی که برای خریدنش، برای اجاره کردنش، برای پرداخت قسط هایش روزها و شب ها زحمت کشیده بودند...
از ترس سقفی که بخشی از عمر و سلامتی شان را برای داشتنش حراج کرده بودند. آن چند دقیقه محشر بود. میزان شجاعت آدم ها، میزان عشق و وفاداری شان به خانواده، میزان ادعاهایشان حداقل به خودشان و اطرافیان شان ثابت شد. تلخ بود اما آن چند ثانیه را دوست دارم. برای اینکه هزاران بار در ذهنم با آن مواجه شده ام، اینکه تا دقیقه دیگر هیچکدام مان ممکن است نباشیم. اینکه مرگ به اندازه زندگی واقعیت دارد. درس عبرتی بود برای ما که عبرت نمی گیریم. مایی که بعد از آرام شدن نسبی اوضاع دوباره همان موجودی شدیم که بودیم...