ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داشتم دقّت میکردم که واسه ما هم دیگه داره « سیزده به در تو خونه موندن » روتین میشه. الان دقیقاْ پنج ساله اوضاع به همین منواله. اون از دوشنبه 13 فروردین ماه سال 1386 تا سال بعدش سه شنبه 13 فروردین ماه سال 1387 که یکی از بهترین سیزده به در های زندگیم بود، تا همین امسال که باز هم تو خونه داره میگذره...
یه پیک نوروزی هم نداریم بشینیم حل کنیم به خدا.
آخرای شب، با عجله رسیدم دم در د س ت ش و ی ی، مامانم داشت دستاشو میشست...
حول حولکی و این پا اون پا کنان گفتم : مامان بدو بدو زود دمپایی ها رو در آر دارم م****م تو خودم. از صبح تا حالا نَ***م!...
مامانم خیلی خون سرد یه نگاهی به من کرد و دمپایی هاش رو در آورد و گفت : بیا برو از حالا تا صبح بِ**ن!
پ.ن : مادرم گاهی 1 و 2 را اینجا بخوانید...
( از اونجایی که ما بی هدف زیاد همدیگه رو در طول روز نمیبینیم، اکثر مکالمات کوتاه روزانمون یا دم در خونست یا دم در د س ت ش و ی ی )