ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
کاش انسانها توی یه حباب به دنیا میومدن و با ترکیدن اون حباب از دنیا میرفتند. منظورم یه حباب کف صابون نیستا. یه حباب مدرن. در حد فیلم علمی تخیلی یا حتّی تخیلی خالی. یه حباب که توش خیلی اَمن بود. زیر آب میرفت، پرواز میکرد، حتّی تغییر شکل میداد.
جنسش یه جوری بود که هم میتونست مث یه لایه پوست خیلی نازک بچسبه بهت در حدّی که حسش نکنی، هم میشد باد کنه یه دایره بزرگ درست کنه به شعاع چند متر. سایز و طرح و رنگش دست خودت بود. دمای توش قابل تنظیم بود. حتّی میشد با یکی دیگه حبابتو یکی کرد و یه حباب گنده تر تشکیل داد.
میتونستی تنظیم کنی از بیرون تو پیدا باشه یا نه. یا تنظیم کنی رنگش چه رنگی باشه مث بکگراند گوشی یا کامپیپتر. اینجوری دیگه هیچکس خونه نیاز نداشت. خود حباب آب داشت توش همیشه، با دمای دلخواه. مثل این اتوبوسها که توش یه خونست با این تفاوت که هر چیو نمیخواستی غیب میشد که جا نگیره.
ضد برف، ضد بارون. میتونستی شفافیت صدای بیرون به تو رو تنظیم کنی از صفر تا صد. صفر یعنی هیچ صدایی از بیرون داخل نیاد، صد یعنی صدا طوری بهت برسه که انگار هیچی دورت نیس. اصن کلاً راجع به بو و نور و حرارت و بقیه چیزا این آپشن صفر تا صد رو داشت. اونوقت مثلاً ده نفر حباباشونو یکی میکردن دیواراشو مشکی میکردن، نور پردازی میکردن و هر جایی که دوس داشتن مهمونی و دور همی میگرفتن. هر کسیم که جدید وارد میشد حبابشو جوین (join) میداد.
تو حباب تلوزیون، آنتن ماهواره، اینترنت خیلی پر سرعت، جیپیاس و هر تکنولوژی جدیدی که میومد رو داشت. اینجوری هر کی هر کاری دلش میخواست میتونست بکنه تو حبابش.
هیچی هیچوقت تموم نمیشد. هیچ خطر خارجیای هم تهدیدت نمیکرد. نه ویروس، نه آتیش، نه ضربه، نه پارگی و بریدگی. هیچی!
پول کسی نیاز نداشت. سوخت حباب سبز بود از خورشید تامین میشد. برق تلوزیون و ماهواره و روشنایی توی حباب هم همینطور. هواپیما و کشتی و اتوبوسی وجود نداشت. هر کس مشکل جسمی پیدا میکرد خود حباب تشخیص میداد و با سلولهای بنیادی درمانش میکرد، مثل روز اول.
یه جوری طراحی شده بود که میشد همه این دستورات رو بهش گفت. مثل siri تو آیفون ولی در حد سیستم عامله تو فیلم her. آنقدر هوشمند که نمیفهمیدی انسانه یا هوش مصنوعی. میتونستی انتخاب کنی چه زبونی باهات حرف بزنه. اینجوری هر زبونی دوست داشتی میشد زبان مادریت. مرز هم که دیگه نبود، پاسپورت یا ویزا نیاز نبود. اصن کسی حرص اینکه کجا زندگی کنه رو نمیزد. دغدغه پیری نداشتی، حباب لگن زیر پات میذاشت. بهش که میگفتی، اتوماتیک میبردت همونجایی که میخوای. بهش میگفتی بریم یه جای ساحلی استوایی خودش خود به خود به صورت رندم، با توجه به شناختی که تو این سالها ازت پیدا کرده بود، میبردت یه جایی که اونجوری که میخوای باشه.
ساعت خواب و بیداری معنی نداشت. اصن کسی کار خاصی نداشت. هر کس هر وقت خوابش میومد میخوابید، هر وقت بیدار شد هم بیدار میشد. صبحانه، نهار و شامی وجود نداشت، هر کی هر وقت گشنش بود هر چی دوست داشت میخورد.
بچّه دار هم که میشدی، تا یه سنّی بچه تو حباب مامان باباش بود، بعد خودش تصمیم میگرفت تو همون حباب بمونه یا نه! خانوادههای بزرگ حبابای بزرگ داشتن بهش میگفتن حبیبه (مثل قبیله). تو هر حبیبه تا دویست سیصد نفر پسر و دختر و نوه و نتیجه و پسر عمو، دختر خاله زندگی میکردن. خیلیا از حبیبشون جدا میشدن و هر جوری که دوست داشتن زندگی میکردن.
آخر زندگیت هم حبابت رنگی پنگی میشد و روش لک و پیس بیرنگ میزد و تپ میترکید. البته دانشمندان دارن روش تحقیق و بررسی میکنند که حباب هیچکسی هیچوقت نترکه. اینجوری مشکل مرگ و میر هم حل میشه. فعلاً دارن از خاطرات توی مغز همه کسایی که میمیرند یه نسخه کپی روی یه فلش مموری میگیرن که بعداً بتونن تو یه بدن جدید اون شخصو به زندگی عادی برگردوندن. البته این فقط یه آپشنه. شما میتونی وصیت کنی از خاطراتت هیچ نسخهی کپیای گرفته نشه. خیلیا میترسند تا اون موقع هیچ کدوم از دوستان و فامیلاشون رو پیدا نکنند.
کاش بزرگترین دغدغه بشر اختراع اعضای جایگزین میشد، که از جنس گوشت و پوست و استخون نباشه. بجای مغز مموری و سیپییو باشه، بجای چشم لنز، بجای دست، بازوهای مکانیکی پیوند بزنن، قلب پمپی باشه. کاش میشد آدما بجای اینکه بمیرن یه جوری بازسازی بشن که کل بدنشون مکانیکی باشه و دیگه وابسته به این جسم گوشتی نباشه! اینجوری فقط ۶۰ هفتاد سال فرصت داشتی با پوست و گوشت لمس کنی. مطمئنم خیلی باهاش مخالف خواهند بود ولی مطمئنم علم ثابت میکنه آدما هیچی نیستن جز خاطرات و آموختههاشون.
اگه تمام اطلاعات داخل مغز کسی کپی گرفته بشه اون شخص میتونه تو یه بدن دیگه، حالا شاید از جنس آهن و پلاستیک، به زندگی عادیش ادامه بده. قطعاً معتقدین به دنیای پس از مرگ ترجیح میدادن طبیعی بمیرن.
من صندلی عقب، منتها الیه سمت راست یه تاکسی تلفنی زرد قناری نشسته بودم، این دوستمم که تاکسیو با هم شِر کرده بودیم (به شتراک گذاشته بودیم)، دقیقاً سمت مخالف من نشسته بود. قرار شد اول اونو تو راه بذاریم خونه، بعد منو. منم با خیال راحت داشتم با موبایلم تلگرام چک میکردم که یه دفعه فهمیدم کولیمو خونه دوستم جا گذاشتم. گوشیمو درآوردم زنگ بزنم بهش بگم بذارتش کنار بعداً میام میگیرم. زنگ که زدم، نیست یکم استرس داشتم، پاچه دوستمو رو شوخی گرفتم و آین وسط یه فحش ک دار هم از دهن ما در رفت. راننده هم ازین متشخصها که سه تیغ میکنن بوی افترشیوشون تو کل ماشین میپیچه. یکم نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون میداد.
منم خجل، دیگه روم نمیشد آدرس بدم. خلاصه آخرای آدرسو خودش داد و وقت پیاده شدن رسید. اما دست بر قضا، در پشت سرش کامل بسته نشد! نصفه و نیمه تالاق تولوق تو جادههای صاف تر از آیینهی وطنم وطنم وطنم وطنم...
تو درو درست نبسته بودی و من با یه بدبختی ازینور ماشین کشون کشون خزیدم و به سختی خودمو به وسط ماشین کشیدم و دست راستمو دراز کردم به سمت دستگیره در که درو باز کنم یه دفه متوجه شدم دوتا دست واسه انجام این کار نیازه ولی دست چپم زیر بدنم بود و همه وزنم روش.
اونجا بود که مجبور شدم از وسط ماشین خودمو به کنار در بخزونم تا وزنم رو از روی دست چپم بندازم روی باسنم. خلاصه دست چپم رو هم آزاد کردم و باهاش درو هل دادم به سمت بیرون که باز بشه. همین کارو کردم و بالاخره در باز شد. نمیخواستم ریسک کنم و این مراحل رو دوباره تکرار کنم، به همین خاطر درو تا جایی که دستم میرسید باز کردم و محکم زدم به هم. با اون دسته گلی که به آب داده بودم، راننده از تو آیینه یکم چش غرّه رفت و ایندفه کلّی نچ نچ کرد و کلشو به نشانه اعتراض تکون داد. خدا خدا میکردم یه وقت لج نکنه، پول اضافه ازم بگیره شب عیدیه. تا بقیه پولمو نداد از استرس این گوشتا به تن من دار بود از استرس. امشب استرس و سختیای کشیدم که قطعاً اون دنیا جلوتو میگیرم و فشار میدم! دیگه هیچوقت درو نیمه باز نبند! هیچوقت...
۴ نفر تو لندن میمیرند تا ۶ روز تو اخبار واسمون تعریف میکنند، بعد ۶۰۰ نفر تو خاور میانه تیکه و پاره هم بشند هیچکس ککشم نمیگزه! به نظرم این قضیه کاملاً طبیعی و نرماله! خب معلومه جون با جون فرق داره. آدم با آدم فرق داره. نژادپرستی بایدم هنوز زنده باشه، چون نژاد با نژاد فرق داره.
یعنی تو میگی جون یه مسلمون زیقی پشمالو با یه اروپایی باکلاس بلوند و بلند یکیه؟ خب معلومه که نیست! ما خودمون هم اینو میدونیم ولی نمیخوایم قبول کنیم. چون سخته یکم! همین که شما میتونی این متن رو بخونی یعنی شما هم یه کلّه سیاه جهان سومی احتمالاً مسلمونِ پشمالوی زیقی هستید! همینکه میریم اونجا پناهنده میشیم، دست و سر میشکونیم ویزا و پاسپورت کشورشونو بگیریم، همینکه خودمونو جر میدیم زبونشونو یاد بگیریم، همینکه "اروپا" واسمون اروووپاااست، یا "آمریکا" واسمون آااااممممریکـــاست! من راجع به شخص خاصی حرف نمیزنم، یا حتی راجع به اینکه این درسته یا غلط بحثیا اصلا، دوس ندارم وارد مبحث پوسیدهی تاریخ و فرهنگ هم بشم! من خیلی کلّی راجع به دو گروه بزرگ از انسانها، در همین لحظه از زمان حرف میزنم. و در ضمن لطفاً پرفسور سمیعی و اون صدهزار نفر ایرانی که تو ناسا کار میکنند رو با خودتون مقایسه نکنید...
خود شما که احتمالاً الآن اخمات تو همه، اگه بخوای سه روز یه کدوم ازین دو نفرو دعوت کنی خونت، کدومو دعوت میکنی؟ توریست خارجیه؟ یا عرب عراقیه؟ یا مثلاً بخوای با یه کدوم ازین دوتا یه هفته بری سفر چی؟ اصن دوتا بلیط مجّانی هست یکیش به اروپا، یکیش به اسلامآباد پاکستان، کدومو میری؟ خعلی ناراحتید ازین قضیه؟ خو منم هستم...
جالب اینه که یه عدّه فکر میکنن با مو رنگ کردن و انگلیسی حرف زدن و پست انگلیسی گذاشتن یا حتی مهاجرت کردن میتونند خودشونو از حقیقت اجباریای که تا آخر عمر مثل برچسب بهشون چسبیده، جدا کنند و به اصطلاح خودشونو بچسبونند به اونا. اینجاست که باید نا امیدتون کنم و متذکر بشم که اگه چهارتا اروپایی یا آمریکایی هم به فرهنگ و سنت و دین شماها علاقهمند میشند فقط به خاطر اینه که کشف کردن لذّت بخشه، وگرنه دید همونه! مث ما که رفتن به یه ده کوچیک تو شمال واسمون لذّت بخشه. همونجوری که ما میریم ابیانه، یا میریم جواهر ده که یکم با اون فضا، هر چند کم امکانات، هر چند با مردمی از لحاظ سطح زندگی پایینتر، حال کنیم. شما خودتو بکشی، پاسپورت ۵ تا کشور دیگه رو هم که بگیری، پولت ۶ برابر یه هوملس آمریکایی هم که باشه، آخرش دید کلی نسبت به شما همون که بوده هست، و حالا حالاها هم همینطور خواهد بود. پس لطفاً از این توهم که یه روزی ممکنه شما هم همون احترام و ارج و قربی که اونا دارن رو داشته باشید بیاید بیرون و بدونید که ذین داستان یه آرزو بیشتر نیست ولی متاسفانه خیلیا این توهم متفاوت بودن رو دارن، مخصوصاً وقتی پاشونو از ایران میذارن بیرون.
پ.ن: جون با جون و انسان با انسان فرق داره زمین تا آسمون، همونجوری که حیوان با حیوان، و کلاً موجود زنده با موجود زنده فرق داره. این یه حقیقت یا همون فَکْتْ (fact) هست که خود ما انسانها به وجودش آوردیم. ما اون فرم از حیات که خودمون دوست داریم رو مقدس و با ارزش میدونم و ازش محافظت میکنیم و وقتی میمیره ناراحت میشیم، و اون فرم از حیات که دوس نداریم و زورمون بهش میرسه رو تا جایی که بتونیم از بین میبریم، مثل سلول های سرطانی یا مثل علف هرز تو باغچه یا مثل مسلمونهای خاور میانه و جاهای دیگه!
فقط عدهی کمی بارون رو احساس میکنن، بقیه فقط خیس میشند.
آقا من شخصاً با افتخار ازون دسته هستم که فقط خیس میشم. تازه سردمم میشه. بارون از پشت شیشه یا زیر سقف واسه تنوع، اونم در حدی که کوچه و خیابون گِل و شُل نشه، اوکیه، بد نیس. ولی اینکه بخوام برم زیرش و خیس بشم و فیلم بگیرم با موزیک بذارم اینستا و فاز بارون بردارم و ازین جو زدگیا رو نیستم! چرا آخه؟ خیس بشم، سردم بشه، لباسامم به چوخ بره، فرداشم سرما بخورم که چیه داره بارون میاد؟ خو میخوام نیاد! چشمها را باید شست؟ زیر باران باید رفت؟ اولاً که چشمهارا تو دسشویی هم میشه شست، بعدش رفت پشت پنجره از باران لذّت برد، دوماً، باید؟ چه طرز حرف زدنه؟
نظرم در مورد برفم همینه. با برف بازی و گوله برف پرت کردن و شوخی شهرستانی با برف، اصلاً حال نمیکنم. چه کاریه آخه، برف شارپی بخوره تو کلّت بعدم بره تو یقت حال میده؟ والو... در شرایط خاص خیلی بخوام به خودم با برف حال بدم، اونم اگه کمک کنید و هویج جور کنید، یه آدم برفی در حد ۳۰ سانت واستون بسازم، تازه اگه قول بدید خرابش نکنید...