صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

دیروز دو قدمی مرگ بودم!

دیروز (جمعه ۳۰ شهریور ) توی یکی از ویلاهای باغ بهادران ( باغ بردون ) کنار آب نشسته بودیم و داشتیم واسه خودمون حال میکردیم.حکم میزدیم ، میوه میخوردیم و قلیون میکشیدیم و خلاصه...

فکر من همش تو آب بود و دنبال یه آدم پایه میگشتم که بریم تو رودخونه شنا کنیم.بعد از این که بلند اعلام کردم، همه مخالفت کردند که آخه بابا اینجا که جای شنا نیست.اینجا عمقش ۵ - ۶ متره همه تور میندازند اینجا آبش یخه اینجا دورش سیمانیه اینجا... با همه این حرف ها ،مهدی ( دوست داداشم ) و پیمان ( داداشم ) پایه شدند که بریم تو آب.مسعود ( داداش یکی از بچه ها که بهش میومد پایه باشه ) هم با اون لحجه ی دهاتی خودش در جواب تعارف های ما گفت : نه ، مَ نیم یام! مَ یه دو روو دیگه تست دَرَم میتـــــَــــرم سرما بخورم! فک نکنین کا می ترسما... ( بعد فهمیدیم ازین بچه سوسولا بود که النگوهاش میشکنه )

خلاصه سه تایی بیخیال بقیه شدیم و رفتیم اون ور پل که از بالا تر شنا کنیم و بیایم به سمت تختی که تو ویلا بود.

بعد که رسیدیم به سکوی پرتاب! ، همین که پامون رو گذاشتیم تو آب،از بس که آبش یخ بود پیمان و مهدی جا زدند و گفتند ما نمیایم! من که قبلاْ تو همچین آبهایی شنا کرده بودم گفتم : ما که رفتیم هر کی دلش میخواد بیاد! و بعدش هم شیرجه زدم تو آب...

عرض رود خونه رو با ۱۰۰۰ بد بختی شنا کردم و خلاصه رسیدم به تختی که تو ویلا بود و همه روش نشسته بودند.دستم رو گرفتم به تخت و خودم رو کشیدم بالا اما چون خیس بودم روی خود تخت نرفتم! در همین حالت کلی خوشحال بودم که پیمان و مهدی نیومدند تو آب و  آب هم نبرده منو که دیدم پیمان هم شیرجه زد تو آب! تا وسطای عرض رود خونه که اومد تسلیم جریان تند آب شد. خلاصه از وسط رود خونه اومد از کنار تخت رد شد! منم که احساس کردم دیگه نمیتونه، دوباره پریدم تو آب که پیمان رو بکشم به طرف ساحل.دریق از این که حدود ۱۰۰ متر بالاتر یه پل بود. شنا کنون خودم رو رسوندم به یک متری پیمان.اما دیگه دیر شده بود.رسیده بودیم به پل.پیش خودم گفتم نباید حول کنم وگرنه تمومه.دیگه جون نداشتم.نفس عمیق کشیدم و آماده شدم که رودخونه زیر پل بکشتم پایین.همین طور هم شد.خلاصه پیمان از چپی ترین دهنه ی زیر پل رد شد و من از یکی راست تر! از زیر آب که بالا اومدم فقط فرصت کردم نفس بکشم.همین طور یه  چشمم به پیمان بود و یکی دیگه به مسیر رودخونه! خودم که دیگه جون و گره درست و حسابی نداشتم ولی مسیر آب منو میبرد به سمت وسط رود خونه یعنی سمت مخالف پیمان و پیمان هم نزدیک ساحل رودخونه در حرکت بود.خیالم تقریباْ از بابت پیمان راحت بود چون کنار رودخونه حرکت میکرد! یه نگا به مسیر رودخونه کردم دیدم داره تنگ تر و تند تر میشه! میخواستم بخوابم رو آب که استراحت کنم اما دیدم هم آب منو میکشه پایین هم جلو تر یه پیچ تند هست که من دیگه نمیتونم شنا کنم! با هر جون کندنی بود شنا کنون رفتم به سمت خلاف سمتی که پیمان بود! آخه جریان آب بیشتر به اون سمت بود. تو مسیر دوتا شاخه بلند از یه درخت دیدم.پیش خودم گفتم اگه رسیدم به این دوتا شاخه که هیچ،اگه نرسیدم دیگه خودم رو میسپارم به آب چون دیگه واقعاْ نه رمق داشتم نه نفس! شلنگ و تخته شنا کنون رسیدم به شاخه ها و گرفتمشون! همین که شاخه رو گرفتم چشمم رو برگردوندم یه طرف پیمان و دیدم در همون امتداد با سرعت تقریباْ کم داره حرکت میکنه در حالی که نیم متر یا یک متر بیشت با ساحل فاصله نداره! یه عالمه آدم هم اونجا بود اما چون سطح آب تقریباْ خیلی پایین تر از سطح زمین بود کسی نمیدیدش.داد زدم کمـــــــک کمـــــــک. وقتی توجه ملت به من جلب شد با یک دست به پیمان اشاره کردم در حالی که با دست دیگم شاخه رو با تمام قدرت چسبیده بودم. داشتم نگاه میکردم ببینم چی پیش میاد.چند نفر دویدند به سمت پیمان و از آب کشیدنش بیرون.چشمم هنوز به پیمان بود ببینم تکون میخوره یا نه؟ دیدم دورش شلوغ شد و یکی میزنه تو گوشش یکی تنفس مصنوعی بهش میده یکی... ازون وسطا دیدم پاشد نشست و سرفه کرد.خیالم کاملاْ راحت شد که زنده میمونه : دی.

دستام دیگه جون نداشت.شاخه داشت از دستم رها میشد.تقرباْ وسطای رود خونه بودم.پیش خودم گفتم خب دیگه نفسم تازه شد و یه کمی هم استراحت کردم و دیگه وقتشه که شاخه رو ول کنم و خودم رو برسونم به کنار! همین که خواستم پاهام رو تکون بدم دیدم از سرما بی حس شده و دیگه تکون نیخوره.یه لحظه نا امید شدم.خودم رو از شاخه کشیدم بالا ببینم دستام هم مثل پاهامه یا نه.دیدم دستام تکون میخوره.چشمم داشت سیاهی میرفت.دستمم هم داشت از شاخه ول میشد! طرفی که من بودم دیوار سیمانی نیم متری داشت. اگه هم میرسیدم به کناره نمیتونستم بیام بالا! تو همین فکرا بودم که دیدم تو بیشه کنار آب یکی بالا سرمه داره میزنه تو گوشم و هی روم ورجه وورجه مینه. نمیدونم چرا ولی تا چشام وا شد اولین سوالی که ازم پرسد این بود که بچه کجایی؟  من میخواستم جوابش بدم ولی نمیشد. گفتم فیس خودش فهمید یعنی اصفهان.طرفی که من بودم بیشه بود و پر از دار و درخت! نمیدونم این بابا از کجا پیداش شده بود و منو چه جوری از آب کشیده بود بالا. یه یک ربعی همون جا خوابیدم  تا حالم بیاد سر جاش. تو این یک ربع هم گلاب به روتون هی بالا میوردم...

حالم که سر جاش اومد پرسیدم چقدر از پل رد شدیم؟ یارو پرسید کدوم پل؟ گفتم بابا نمیدونم اسمشو! همین پله دیگه... گفت والا یه پل اون بالا هست ، اگه منظورت همونه یه ۵۰۰ متر بالا تره.اینجا بود که من تازه متوجه عمق فاجعه شدم! پاشدم بشینم دیدم سرم بد جوری گیج میره بیخیال سر گیجه شدم و پا شدم راه افتادم به سمت خلاف مسیر روخونه راه رفتن! نفهمیدم چه جوری رسیدم به ویلا ولی رسیدم دیگه. همین که رسیدم دیدم همه گفتند اینجاست اینجاست،خودش اومد! دست به موبایل شدندند که به بقیه هم بگند اینجاست! گوشام هم درست نمیشنید...

رفتم رو اون تختی که کنار آب بود یه جاییش که آفتاب داشت دراز کشیدم.تو اون آگیر واگر مسعود هی میگفت : وَخ بِره تو آب خود دا بشور! میخواستم پاشم جرش بدم ولی دبدم نمیتونم! دیگه بچه ها آتیش روشن کردند و آب گرم ریختند رومون و اینا ، تا تازه یه ذره سر حال اومدیم . منم اصلاْ به رو خودم نیوردم . وقتی پرسیدن چی شد خیلی با خونسردی گفتم : هیچی بابا،رفتم یه ۱۰۰ متر اونورتر اومدم بالا...

خلاصه شنیده بودیم شنا کردن تو رودخونه با شنا کردن تو استخر فرق داره ، اما نه دیگه اینقدر : دی

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلووووووفر پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ق.ظ

چه روز پر هیجانی. فکر کنم تا یه هفته هیجان لازم نداشتیا!!!!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد