ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
من دیگه شک ندارم، از صداهاشون میفهمم. کاملاً مشخصه، روزی چهار-پنج بار زنگ تفریحها که میشه، سه چهار تا مرد کثیفِ ریش و پشموی خُمینیشهری و قَهدریجونی گـُـلچین شده، ازین مو فوکُل دارها که پشت بلند کفتری میذارند دعوت میکنند که با گیوه و شلوار چهارمتری و ازین اوِرکت سبز یَشمیها، وِل میکنند تو این مدرسه دخترونههه روبروی خونه ما و بهشون میگند هر کیو تونستید بگیرید میتونید در جا بُکنید. اینا هم چیزاشونو در میارند میندازند بیرون و مثل گرگ میاُفتند دنبال این دخترا...
این دخترا هم هی سوت و دست میزنند و شعر میخونند و هورا میکشند و از دست این مردا رو نیمکتها و تو راهرو ها فرار میکنند تا بالاخره یهوئی یکیشون گیر میاُفته و همه میاند سراغش. در حین دادن، جیغ میکشه و اون زیر دست و پا میزنه و خون و خون ریزی، بقیه هم چند ثانیه یه بار با گفتن "برپا" سعی در پرت کردن حواس متاجوزین و منحرف کردن گنگبنگ به سمت دیگه دارند تا یهو بعد از یک ربع ده دقیقه معلمشون میاد و مرد قهدریجانیها و خمینیشهریا میرند میبشینند تو دفتر واسه زنگ بعد...
هی روزگار!!!!!!!!!!