ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
داشتم واسه خودم خوشحال و شاد و خندان تو فیسبوک چرخ میزدم که دیدم باز یکی تگم کرد. کلّی عصبانی ازین که باز لابد رو یه عکسی تگ شدم که هیچ ربطی به من نداره، رفتم ببینم چیه که با این عکس مواجه شدم.
عکس مربوط به تولد اردلان امامیان هستش که مربوط به دوران دبستان میشه. یادش گرامی...
از راست به چپ: اردلان امامیان، افشین قانعی، رضا عندلیب، بهزاد مجردشفیعی و پدرام اعظم پناه
پنجشنبه توی عملیات روانی نشسته بودم که حوس کردم دکمهی قرمز رنگ روی ریموت تلوزیون رو فشار بدم. ساعت حدودآً ده بود و من نسبتاً تنها. تلوزیون روشن شد. بچه دبستانی ها رو نشون میداد که تو مدرسه بودند و خاله شادونه داشت جینگولک بازی در میاورد. نمیدونم چرا، چی شد که یه دفعه عین ک*خلها زدم زیر گریه. گولی گولی مث پقر و پشکل اشک بود که میومد پائین. هر چی میخواستم تمومش کنم نمیشد. فکر کنم دلم واسه دبستانم هم تنگ شده...
سـال اوّل : خانـم اسـماعـیــلــی
ســـال دوّّم : خــانم قـلـمکـار پـور
ســال ســــوّم : خــانــم راد نــژاد
سال چهارم : خانم ملّا حسینی
سـال پـنـجــم : خـانـم صــبــوری
پشیمونم که چرا قبلاًها نمیزدم زیر گریه و بجاش قدم میزدم! از پنجشنبه تا الان چندین کیلو سبکترم. گه خورد اونی که گفت :
مـَـرد کـه گـریه نـمـیـکـنـه...