صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

یه بویی میاد!

کلاً آدمی نیستم که تحت تأثیر عوامل خارجی مثل جملات قصار در مورد زندگی و عشق و ازین جور خزعبلات قرار بگیرم، اما امروز روی دیوار فیس بوک یکی از دوستام یه جمله ای رو خوندم که خیلی حالم رو گرفت :


"یه زمانی همه چی بو داشت. بوی عید، بوی امتحان ثلث سوم، بوی اول مهر، بوی عصر تابستون، بوی ماه رمضون. ولی چندوقته همه چی بی بو و خاصیت شده..."


واقعاً همین جوره. خیلی دوست دارم بدونم واقعاً دیگه چیزا بو ندارند یا مشام ما پر شدند. اول مهر ها بوی لباس و کتاب نو، بوی صبح زود و ساعت کو شده و مداد و تراش و جوراب تمیز و ...

تابستونا بوی کولر و آفتاب و مسافرت و ساعت 9 و استخر و کلاس تابستونه و...

ماه رومضون ها بوی سحری و تلوزین و کلیپ اسماء الله و زولبیا و آب جوش و...

بوی پائیز، بوی عید، بوی عروسی و عقد، بوی ماشین جدید، بوی خونه ی خاله!


پدرم دلش به حال من میسوزه و من دلم به حال روزی میسوزه که بچه های ما تو صفحه ی شخصیشون بنویسند : بوی مانیتور، بوی اینترنت، بوی فیس بوک، بوی ادلیست، بوی ریکوءست...

قصه ی عادت

هر روز صبح وقتی از سمت برج مرداویج به سمت فلکه بزرگمهر میرفتم، سر چهار راه شیخ صدوق، نا خود آگاه چشمم بهش می اُفتاد.


یه مرد قد کوتاه لومپن و چاق و گنده، با یه شکم خیگی که کمربندش به زور زیرش بسته میشد و یک کلّه ی تاس که پشتش چند تا چین خورده بود و روش مثل کره ی جغرافیا لک و پیس داشت. یک ماه و نیم تمام هر روز ساعت 6 با تک و پوزی کشیده و نافرم، چشمای خواب آلود و خمار، کفش های طبی واکس نخورده و یه کیف چرمی سیاه زه وار در رفته، شکمش رو میداد جلو و روی یه پا لم میداد روبروی بیلبرد تبلیغاتی "سایت تفریحی واحه"، دقیقاً سر چهار راه! تاکسی هم سوار نمی شد. فکر کنم منتظر سرویسی، همکاری، چیزی بود. همیشه آستین هاش بین آرنج و مچ دستش، یه تا بیشتر نخورده بود. حتی روی دست های دراز و کپل و پشمالوش ساعت هم نمی بست.


سه چهار روزی هست که دیگه نمی بینمش!


واقعاً دلم براش تنگ شده...


عجب داستانیست، داستان عادت.