صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

کیش








گروه پاناما panama group panama-group پدرام اعظم پناه امیر رضا بطلانی نوید بهشتی امیر برهانی متین جعفری جزیره کیش pedram azampanah amirrezabotlani navid beheshty amir borhani matin jafary

هفت خان،اتل متل توتوله

دیشب عجب شبی بود! تا رسیدن به خونه هفت خان رستم رو طی کردیم.انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بود که حال ما رو بگیره.اما دم زمین و زمان گرم،فقط در حد حال گیری بود...

فکر کن دعوت بشی تو یه باغی که دیشبش هم همون جا اینقدر رقصیدی که صبحش گردنت درد میکنه،بعد تازه ساعت ۱۰ - ۱۱ مهموناش بیاند...

یا مثلاً فکر کن رفیقاتو از ماشین به خاطر ایست بازرسی پیاده کنی کنار سه تا تاکسی،بعد که حرکت کردی تو اتو بان،بت زنگ بزنند بگند هر سه تا تاکسی توش پر مأمور بوده...

یا مثلاً فکر کن ساعت ۱۲ شب دعوت شی خونه یه رفیقا دیگت که توش ۱۶ - ۱۷ تا پسر دختره،بعد که با تاکسی میری در خونشون ببیتی مأمورا ریختند دارند همشونو میگیرند...

بعد فکر کن بخوای بری خونه اون یکی دوستت،موبایلش قطعه و خودشم رفته تو اینترنت و تلفن خونش اشغال شده...

ولی در کل خیلی خوش گذشت.می ارزید...

There are things that you cant see in here!

ادامه مطلب ...

نوروز ۳۷۴۶ زردشتی و ۱۳۸۷ شمسی!

امروز آخرین شب چهار شنبه ی سال ۱۳۸۶ شمسی هست! دوباره عید اومد : دی

دروغ نگوئیم ،امروز پنجاه سال پیشِ پنجاه سالِ آینده است! روزی که به یاد این روز می اُفتی و حسرت یک لحظه ی حتی بدش را میخوری.ای کسی که این متن را میخوانی،بدان که زیاد زنده نمیمانی.از یک دقیقه تا هفتاد سال وقت داری که بفهمی من چه میگویم.قدر ثانیه های اجباری را بدانیم...

Newrooz

یادمان باشد ، زندگی دو روز است.تازه یک روز آن جمعه است! 

آخرین پست

این آخرین پستی هست که من با این کامپیوتر میفرستم! دیروز یه لپ تاپ  خریدم و این کامپیوتر مال داداشم شد.کامپیوتر خیلی خوبی بود.خیلی خاطره ازش دارم.

 خدافظ بهترین دوست من.خداحافظ یادگار دوران نو جوونی من.ببخشید اگه بعضی وقتا بدون  شات دان کردن خاموشت میکردم.ببخشید اگه بعظی وقتا بخاطر نکشیدنت، مشت رو کیبوردت  میکوبیدم.ببخشید که مجبور شدم تنهات بذارم.اما قول میدم بیام بالا بت سر بزنم.هیچوقت کارایی  که برام کردی یادم نمیره.مطوئن باش یادم نمیره که به مدت سه سال، برام یه نامه و یه آدامس  رو ، تو کیس خودت مخفی کردی.تو هیچ وقت به من دروغ نگفتی،هیچوقت به من خیانت  نکردی،هیچوقت من رو به خاطر یکی دیگه نپیچوندی.هیچوقت از دست بچه بازیام خسته  نشدی.حتی الان هم که آخرین لحظات با هم بودنمونه، به من پشت نمیکنی.هرچی بلدم و دارم از  تو دارم...

kiss خیلی دوسست داشتم کامپیوتر قشنگ من!  love struck 

ادامه مطلب ...

دو سال بعد...

یک شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۴ ساعت ۲:۴۸ بعد از ظهر ، با ممد کلاغ ، فردوسی...

ببخشید داروخونه ی دکتر الیاسی نمیدونید کجاست؟

ایست!...

big grin

big grin

دختری با کیف آبی نفتی...

نیم ساعت - ۵۵ کلمه

مرد با دیدن چهره ی ملتمس زن به او گفت میخواهم عاشقانه در آغوشت بکشم.زن با تردید و ناز بالاخره قبول کرد.

نیم ساعت بعد ، مرد در حالی که بی اعتنا دستمال کاغذی را به سطل زباله میسپرد،خواهش زن را برای بیشتر در آغوش کشیدنش ، رد کرد...

بدون عنوان نمیشه پست داد؟

آی دیم برگشت! هرچی میکشیم از رفیق میکشیم :دی

My Dear Yahoo! ID : pedram_ap

My Official Yahoo! E-mail : pedram.azampanah@yahoo.com

در مورد همین پست قبلی...

کتاب داستان های 55 کلمه ای ( The World's Shortest Stories ) اثر استیو ماس ( Steve Moss ) یه کتاب کوچیک دو زبانه تقریباً 285 صفحه ای با قیمت 1550تومان هست که حدود 115 تا داستان داره که هر کدوم از داستان هاش فقط 55 کلمه داره!

خلاصه خیلی کتاب باحالیه.حالا بماند که بعضی از داستان هاش هم خیلی آبکیه.اما بعد از خوندنش میفهمی که یه داستان میتونه حتی 55 کلمه باشه.تو یکی از داستان های کتاب هم،همین موضوع رو نوشته :

 

پایان بحث

 

تام مردی جوان خوش قیافه و جوان بود،هر چند وقتی با سام که دو ماه بود هم خانه اش شده بود شروع به جدل کرد،کمی مست بود.

"نمی شود،نمی شود یک داستان کوتاه را فقط با پنجاه و پنج کلمه نوشت،ابله!

سام در جا او را با شلیک گلوله ای ساکت کرد.

لبخند زنان گفت:"میبینی که میشود."

تری آل. تیلتون

 

من حدود یکی دو ماهه پیش این کتاب رو د****م و خیلی باحاش حال کردم.اونقدر باحاش حال کردم که تصمیم گرفتم یه وبلاگ بسازم و روزی یکی از داستان هاش رو تو اون وبلاگه بنویسم.هنوز حالشو پیدا نکردم اما شاید این کارو کردم.حالا این که چیزی نیست،یه تصمیم دیگه هم گرفتم که نمیگم...

خودم هم بدم نمیاد بیشتر داستان های 55 کلمه ای بنویسم.پس مینویسم...

(دقت کنید متن انگلیسی داستان 55 کلمست و ترجمش کم و زیاد داره.منم مستقیم ترجمش رو مینویسم! پس نشین بشمار،ضایع میشی!)

جُلِ کنف - داستان های 55 کلمه ای

استاد درس پایگاه داده از دانشجویان پرسید : "کسی کتاب دارد؟"

دانمارکی کتاب همان درس را که دیروز تهیه کرده بود، با عجله از کیفش خارج کرد و با غرور به استاد داد.

استاد از او تشکر کرد و کتاب را زیر پایه های جلو ای «ویدئو پروژکتور» گذاشت تا تصویر را بالاتر بیاورد...

پدرام اعظم پناه :دی 

بدون عنوان نمیشه پست داد؟

آی دیم  الآن هک شد...