صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

روزگار (اولین جلسه کلاس سوئدی)

‫چو گویی که وام خرد توختم / همه عمر هرچه بایستم آموختم

یـکـی نـغـز بـازی کـند روزگـار / کـه بنشاندت پیــش آموزگـار‬


‫حال و احوال این روزای ماست...‬


امروز وقتی نشسته بودم بلند بلند واسه خودم دست و پا شکسته زبون سوئدی تمرین میکردم، مامانم در اتاقو باز کرد و این شعرو واسم خوند. منظور مامانم این بود که خودت یه عمر زبان انگلیسی به این و اون درس دادی، حالا یکی دیگه باید به خودت سوئدی یاد بده. ولی منظور شعر به طور کلی اینه که اگه ادعا کردی همه چی بلدی روزگار **نتو پاره میکنه که دیگه ازین **ا نخوری.

غذا

من دهنم آسفالت شد که به مادر گرامى بفهمونم که، مادر من، من از بوى گوشت و مرغ و ماهى و قلم گاو و پاى مرغ و زبون گوسفند و اینجور چیزا بدم میاد، باز در میاد میگه من یه گوووشه ى قابلمه یه تیکه فلان چیزو گذاشتم، بو نمیده که :-| مث اینه که من برم یه گووووشه ى اتاق بشینم بر**م بعدم بگم من کارى به شما ندارم که، من یه گووووشه اتاق یه ذره ر**م. من نمیگم نندازا، میگم اگه انداختى من یه چیز دیگه واسه خودم میخورم. فقط قبلش بگو که آدم گند زده نشه به حالش. بعدم که میگى فلان چیزو انداختى توش انکار نکن! قشنگ بگو آره انداختم، چشمت کور، خواستى بخور نخواستى برو گمشو از آشپزخونه بیرون، پفیوز. بعد ببین اگه من چیزى گفتم. فقط خر فرض نکن آدمو.


امروز قضا بو گند گوشت میده، میگم گوشت انداختى توش؟ میگه نه. میگم مرغه؟ میگه نه. میگم پس بو چیه؟ مثل حضرت على که از رو این سکو پاشد نشست رو اون سکو و گفت از وقتى اینجا نشستم فلانیو ندیدما، مامان منم قسم به پیر و پیغمبر که نه گوشت انداختم توش نه مرغ. پیگیر شدم میبینم قلم انداخته توش :-| انگار فرق داره. به کى برم بگم؟


بعد جالبه که بهونش، یا بهتر بگم توجیحش، اینه که میخوام یه چیزى برسه به بدنتون. آقا اولاً که، من نمیخوام چیز برسه به بدنم، کیو باید ببینم؟ بعدشم، فکردید یه کیلو گوشت چقدر پروتئین داره؟ بذارید من قرصشو میگیرم میخورم. نه؟ یه کیلو گوشت بدید من خالى خالى بخورم ولى تو غذام نندازید که کل روزم به فنا بره. داستان ادویه هم همینه ها! مثلاً زعفرون. حالا درسته گرونه خوش رنگم هست، اما تو غذا مزه رو گند میکنه. تو شله زرد و بستنى زعفرونى قابل تحمله ولى تو غذا نه! شما به غذاى من زعفرون نزن، من قول میدم همون مقدار زعفرون که مد نظر شماست رو خالى خالى با آب بخورم، ولى بذار از غذام لذت ببرم. 


اصن یکى از بزرگترین دلایلى که من غذا میخورم، لذت بردنه. یکى از دلایل دیگشم،  طبیعتاً از گشنگى نمردنه. خو مگه مرض دارم غذایى رو بخورم که ازش لذت نمیبرم؟ دارو که نیست، یا مثلاً نامه محرمانه که نیست که به زور بجوم بعدم قورت بدم بخورم که :-| شما فکر بدن من نباشید لطفاً. والو.


و نهایتاً اینکه، طرز فکراتونو راجع به غذا خوردن عوض کنید. هر چى دوست داشتید و هر وقت دوست داشتید بخورید، امّا کم.  از بچگى این مامانا یه قاشق بر میدارن، با تهدید یا گول زدن بچه، که اگه نخورى کوچولو میمونیو، میدم دختر همسایه بخوره و، اگه نخورى باید بیاى اینو بخوریو، هواپیما داره میاد در فرودگارو وا کن و، همین یه لقمه، لقمه آخره و خالى خالى بخور و این جنگولک بازیا میخوان به زور غذا خورد بچه بدن. تازه از دهنشم که میریزه با همون قاشق دور دهن بچه رو ماله میکشند دوباره هول میدن تو حلقش. دنبال بچه میدوند، یه ساعت خ**ه مالى بچه رو میکنند، که یه چى بدند کوفت کنه. تو رو قرعان ولش کنید شما، هر وقت گشنش شد مث بز سرشو میندازه پایین میاد مث بچه آدم قضاشو میخوره. سیرم که شد اصرار نکنید گوشتاشو خالى بخور، گوشت همچین چیز ماااااالیم نیست. تازه اون قدیما فکر میکردیم اگه بتونیم یه کارى کنیم که بچه یه لقمه بیشتر از دست ننش بخوره، خیلى کار شاخى کردیم و تا یه ساعت حس رضایت داشتیم که تو بزرگ شدن و قوى شدن اون بچه ما این وسط نقش به سزایى داشتیم...


آدمو گاز بگیره، جو نگیره...

مادرم گاهی

هر دفعه مامانم یه چیز میاره بخوریم یه دلیلی واسش میاره. مثلا می‌گه سیب‌زمینی بخور، آهن داره! یا مثلاً شیر بخور واسه پوکی استخون خوبه...


این سری دوتا شلقم آورده گذاشته جلو بابام می‌گه: بیا اینارو بخور بالاخره برا یه جاییت خوبه!

شُرت و شرط

بچه که بودم، وقتی لباسی، کفشی، چیزیم پاره می‌شد مامانم می‌گفت بذار تو کوه و صحرا بپوش. امروز دیدم درز شرتم پاره شده، اومدم بندازمش تو سطل آشغال ناخوداگاه تو ذهنم اومد بذارم تو کوه بپوشمش!

پانی

از جدیدترین چالش‌های مامانم اینروزا اینه که پانی تو خونه نشاشه...

روبالشتی

مامانم که رو بالشتیمو بر می‌داره بندازه تو ماشین لباس شوئی، کلّ ذهنیتم نسبت به بالشتم عوض می‌شه. اصلاً انگار دیگه نمی‌شناسمش، انگار این بالشت دیگه اون بالشت همیشگی نیست، خیلی عوض میشه. عین یه غریبه...

آش رشته

یه همچین مامان هنرمندی دارم من! برید واسه ماماناتون تعریف کنید...

مادرم گاهی 13

ساعت دوازده شب مامانم از تو اتاقش داد زد: پـــدرام؟
گفتم: بـــــلـــــه؟
گفت: ببین چقدر آرومه همه جا...
گفتم: خب؟
گفت: بخواب :-|

هیچی دیگه! حرف حساب که جواب نداره. ما هم خوابیدیم.
الآن باز ساعت دوازده هستش و همه جا آرومه...
ما رفتیم بخوابیم.
شب بخیر

مادرم گاهی 12

پریشب بابابم بخاری اتاقمو نصب کرد.


دیشب جای دوستان خالی، طبق معمول هر شب، فست‌فود خوردم امّا این دفعه با سُس سیر فراوان. انقدر دهنم بوی سیر گرفته بود که خودم رو هم اذیّت می‌کرد، چه برسه به اطرافیان. فکر کنم سیرش خام بود :دی


حالا ربط این دوتا چیه؟


امروز مامانم اومده تو اتاقم می‌گه چقدر بو گاز میاد. :-|

از صُب دست بابام بنده خدا به بخاری بنده، رومم نمی‌شه بگم بو گاز نیست، بو سیر از منه...

عذاب وجدان گرفتم!

مادرم گاهی 11

مامانم: جائیت پاره نیست؟

من: جــان؟؟؟ :-|

مامانم: تا بابات چرخ‌خیاطی رو در آورده بدوزه برات...