صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

روزی سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد .
شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بیرون آمدن از سوراخ کوچک پیله را تماشا کرد .
آنگاه تقلای پروانه متوقف شد و به نظر رسید که خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد .
آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد کرد .
پروانه به راحتی از پیله خارج شد ، اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروکیده بودند .
آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .
او انتظار داشت پر پروانه گسترده تر و مستحکم شود و از جثه ی او محافظت کند .
اما چنین نشد !
در واقع پروانه ناچار شد همه ی عمر را روی زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند.
آن شخص مهربان نفهمید که محدودیت پیله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امکان پرواز دهد . 
گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم .
اگر خداوند مقرر میکرد بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم ، به اندازه کافی قوی نمیشدیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم  .
من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدرت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم .
من شهامت خواستم و خداوند موانعی سر راهم قرار داد تا آنها را از میان بر دارم .
من انگیزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشان داد که نیازمند کمک بودند .
من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم .
من به آنچه خواستم نرسیدم ولی آنچه نیاز داشتم به من داده شد .
نترس ، با مشکلت مبارزه کن و بدان که میتوانی بر آن غلبه کنی .
 


دیوانه تر از همه ما کسانی هستند که نمی دانند دیوانه اند .

دلم دَریا می‌خواد !

دلم تنهایی میخواد !

دلم بارون میخواد !

دلم جزیره میخواد !

دلم هیچی نمیخواد !...


اگر شجاعت کشتن خودمان را داریم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی مان را هم داریم . 

چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟
خانه اش ویران باد!
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی ، خویشتنی

دشتها نام تو را میگویند
کوه ها شعر مرا میخوانند

کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز ـ که چه؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز ـ که چه؟

حرف را باید زد !
درد را باید گفت !

سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ایست با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر میسازند
مگذار که دستان من آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشیها بسپارد .

چشمانت را خوب باز کن
با دقت نگاه کن
ببین شاید ...
شاید داری اشتباه می کنی
نه.. چشمانت را هم ببند
شاید آینه هم دروغ بگوید
 
اما به صدایی که از قلبت می آید گوش بده
او همیشه راست می گوید
همیشه...

کسی به فکر باغچه نیست...
کسی به فکر ماهی ها نیست...
کسی نمیخواهد باور کند که باغچه دارد می میرد...
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است...

دهانت را می بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می جویند مبادا شعله ای در آن نهان باشد

    روزگار غریبی است نازنین   

و عشق را کنار تیرک چراغ بند تازیانه می زنند

به اندیشیدن خطر مکن روزگار غریبی است

آنکه بر در می کوبد شب هنگام به کشتن چراغ آمده است 

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

Can you forgive me again?

I don't know what I said

But I didn't mean to hurt you

 

I heard the words come out

I felt like I would die

It hurt so much to hurt you

 

Then you look at me

You're not shouting anymore

You're silently broken

 

I'd give anything now

to hear those words from you

 

Each time I say something I regret I cry "I don't want to lose you."

But somehow I know that you will never leave me, yeah.

 

'Cause you were made for me

Somehow I'll make you see

How happy you make me

 

I can't live this life

Without you by my side

I need you to survive

 

So stay with me

You look in my eyes and I'm screaming inside that I'm sorry.

 

And you forgive me again

You're my one true friend

And I never meant to hurt you

یک مربی حیوانات سیرک ، میتواند با نیرنگ بسیار ساده ای بر فیل ها غلبه کند : وقتی فیل هنوز کودک است ، یک پایش را به تنه ی درختی می بندد . فیل بچه ، هرچه هم تقلا کند ، نمیتواند خودش را آزاد کند . اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه ی درخت از او نیرومندتر است .
هنگامی که بزرگ میشود و قدرت شگرفی می یابد ، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد . فیل تلاشی برای آزاد کردن خودش نمیکند .
همچون فیل ها ، پاهای ما نیز اغلب اسیر بندهای شکننده اند .
اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه ی درخت عادت کرده ایم ، شهامت مبارزه را نداریم . بی آنکه بفهمیم تنها یک عمل متهورانه ی ساده برای دست یافتن ما به آزادی کافی است .

روزی از بیابان گذر میکردم چشمم به تکه سنگی فتاد که برروی ان نوشته بود

اگرجوانی عاشق شد چه کند؟ نوشتم:صبرکند

باردیگر بربیابان گذرم افتاد ودیدم زیر جمله من نوشته بود

اگرصبرنداشت چه کند؟ نوشتم :به دونبال عشقش برود

بار دیگرزمانه مرا به ان بیابان رساند جمله دیگر دیدم

اگر عشقش یار گرفته بود چه کند؟ نوشتم:بمیرد

سالها گذشت روزی از ان بیابان گذر میکردم دیدم که این بار نوشته ای نبود

بلکه جوانی در کنار تکه سنگ خوابیده بود اما بی جان