صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

چشم‌های بادومی، دست و پاهای بلوری

بچّه‌ی شما قطعاً واسه‌ی شما قشنگ‌ترین، باهوش‌ترین، بُلبُل زبون‌ترین، شیرین‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بچّه‌ی دنیاس و من اینو کاملاً می‌تونم درک کنم. ولی این که شما نمی‌تونید درک کنید که بچّه‌ش شما به اندازه‌ی بچّه‌های دیگه به شُخم ماست، یکم واسم عجیبه! قطعاً کسی توی روی خودتون این موضوع رو به شما نخواهد گفت، و احتمالاً با تائید حرفا و نظرات شما راجع به بچّتون سعی خواهند کرد که شمارو با تَوَهماتتون راجع به این موضوع خوشحال و راضی نگه دارن...

یه زمانی توی جلسات TPM (جلسه‌ی ملاقات والدین با اساتید) به خاطر وجدان کاری‌ای که داشت، سعی می‌کردم به مامان‌ باباهای محترم، مشکلات و نقطه ضعف‌هایی که شاگردام توی دوره‌ی تحصیلشون داشتن رو بهشون گوش زد کنم که با هم راه حلّی واسشون پیدا کنیم، ولی تقریباً همیشه با مقاومت و ناراحتی والدین روبرو می‌شدم و نهایتاً از مطرح کردنشون مث اسب پشیمون می‌شدم. ‏

اکثراً بر این باور بودن که من اشتباه می‌کنم و بچّه‌ی اونا یکی از نابغه‌ترین بچّه‌های روی کرّه‌ی زمینه. می‌گفتن همه‌ی در و همسایه و فک و فامیل از هوش و ذکاوت این انگشت حیرت به دهن گرفتن و تا حالا بچّه‌ای به این زیرکی و باهوشی تو زندگیشون ندیده بودن. ‏

زیاد سخت نبود فهمیدن این که اینا همون والدینی هستند که نمیذارن بچّشون دنبال علایق واقعیشون بره، چون حس می‌کنند اونا حتماً باید حداقل دکتر یا مهندس بشن...

از یه جایی به بعد به این نتیجه رسیدم که شنا کردن مخالف جریان آب، جز خستگی فکری و استاد عنه شدن واسم چیزی نداره، منم توی تمام جلسات ملاقات با والدین، از دم شروع کردم به گفتن دروغایی که اونا دوست داشتن بشنون. همون خیانتی که در و همسایه و فک و فامیل در قبال خودشون و بچّه‌هاشون می‌کردن. ازون روز به بعد تمام والدین با نیش باز و تا کمر خَم و به صورت دولا دولا، در حالی که بی امون از زحمات بی وقفه‌ی من تشکر می‌کردن، از کلاس می‌رفتن بیرون و من کلّی وقت اضافه داشتم که به استراحت و چای خوردن بگذرونم. البته به جای قند، عذاب وجدان از توی نعلبکی می‌ذاشتم دهنم... ‏

اون بچّه پس فردا با همین توهمات بزرگ می‌شه و به یه بچّه‌ی لوس نُنُر تبدیل می‌شه که انتظاراتِ اولْ همون والدین محترم ازش و بعد خودش از خودش، اونو در مواجهه با واقعیت‌ها له و سر خورده میکنه. یه جایی در مواجهه با جنس مخالف متوجّه میشه که خوشگل‌ترین نیست و له میشه. یه جایی توی یه رقابتِ جدّی میفهمه که باهوش‌ترین نیس و سر خورده میشه و خلاصه یه جایی توی یه شرایطی می‌فهمه که اون چیزی که سالها به زور بهش قبولوندن نیست و به چُخ میره و تازه میفهمه که چه خیانت بزرگی بوده، کاشتن این توهم توی سرش که تو خاص‌ترینی! ‏

اونجا دقیقاً همونجاییه که همین بچّه، طلبکار پدر و مادر و زمین و زمان و خدا و پیغمبر میشه و مقصر رو تموم اون کسایی می‌دونه که به وجودش آوردن و به تفکراتش شکل دادن ولی هیچوقت حقیقت رو جوری که هست بهش نگفتند. همون کسایی که هیچوقت بهش نگفتند خاص بودن ذاتی نیست و اکتسابیه. یاد ندادند که برای بهترین بودن، به جای تائیدیه گرفتن از دیگران، باید تلاش کرد.

نتیجه‌ی اخلاقی این که، هنوز هم جهان سوّم جاییه که دروغ شیرین قشنگ‌تر از حقیقت تلخه و صادق بودن به قیمت بد بودن آدما تموم می‌شه...

پ.ن: ۱. یه روزی پادشاهی به ملیجک خودش داد! رفتن پیش پادشاه با تعجب پرسیدن چی شد که ملیجک شما رو کرد؟ پادشاه گفت، از بس اصرار کرد! باشه بابا، بچّه‌های شما قشنگ‌ترین، باهوش‌ترین، بُلبُل زبون‌ترین، شیرین‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بچّه‌ی دنیاس...

۲.قدیم‌ترها برعکس این اتفاق بیشتر میفتاد. انقدر تو سر بچّه میزدن و تحقیرش می‌کردن و با بچّه‌ی همسایه مقایس می‌کردم که بچّه از همون له و سر خورده بزرگ می‌شد تا بشه مامان باباهای بچّه‌های خاصِّ داستان ما!

چیت چَتای الکی

این روزا به شدّت حوصله‌ی چیت چَت و حرفای روزمرّه و تکراری و بی هدف و بی محتوی آدمای دور و ورم رو ندارم. خسته نمیشید از حرف زدن؟ چی میگید به هم؟ چطوری می‌تونید انقدر بی موضوع و در هم بر هم از همه چیز و همه جا حرف بزنید؟ چرا انقدر حرفاتون تکراریه؟

اخطار جدّی به فرزندانِ والدین

با مامان و باباهاتون خیلی مهربون باشید. یه روزی تک تک لحظه‌هایی که باهاشون تلخی کردید و طلبکارشون شدید و به هر نحوی رنجوندینشون، مثل یه فیلم اسلوموشن میاد جلوی چشماتون و از ثانیه به ثانیش مث سگ پشیمون می‌شید. که خب ممکنه اون روز یکم واسه جبران کردن خیلی دیر باشه...

میدونم این متن رو هم مث بقیه‌ی متنایی که تِم شعاری داری به شخمتون میگیرید و ازش میگذرید، ولی یه روزی آرز‌و میکنید که ای کاش یکم این اخطارو جدیتر گرفته بودید...

امروز بابام از پیشمون رفت...

امروز بابام رفت. دلم خیلی واسش تنگ بود، و خیلی بیشتر از این‌ها هم تنگ خواهد شد. الآن تو شکم و باورم نمیشه. حس میکنم فردا زنگ میزنم و دوباره بابام گوشیو بر میداره میگه: «سلاااام بابا، حال شما؟» ولی خب این اتفاق دیگه هیچوقت نمیفته. یکی از ترسای بزرگ زندگیم از دست دادن بابام بود، که خب الآن دارم تجربش میکنم. ازین خوشالم که در بستر بیماری و توی بیمارستان نرفت. سر پا بود، باغشو با دوستاش رفت و سر پا از دنیا رفت. دلم خیلی براش تنگ میشه، خیلی...

همیشه آدم فکر میکنه این جور اتفاقا مال همسایس، ولی خب، برای همه اتفاق میفته. خیلی کلیشه‌ایه، ولی واقعی! دیر و زود داره. همیشه بوده، همیشه هست و‌ همیشه خواهد بود...

دوستت دارم بابای عزیزم. ببخشید اگه بعضی وقتا پسر خوبی نبودم واست، ببخش اگه یه موقع‌هایی اذیتت کردم. سعی کردم خوب باشم ولی میدونم یه جاهایی نشد! امیدوارم منو دوست داشته باشی، چون من خیلی دوستت دارم. یادمه یه روزی ماشینو برداشتن و با دوستام رفتم خیابون گردی و تصادف کردم! بهت زنگ زدم، با اون یکی ماشین امدی سر صحنه تصادف و جلوی دوستام ازم پرسیدی ماشینو زدی؟ منم سرمو انداختم پایین گفتم آره. دستتو گذاشتی رو شونم و بلند گفتی: «به ت**ت بابا» بعدشم سوئیچ اون یکی ماشینو بهم دادی و گفتی برید با دوستات به عشق و حالتون برسید. همه دوستام بهم حسودیشون شد و گفتن چه بابای باحالی داری، دمش گرم. حالا چه‌جوری باید باور کنم که دیگه نیستی؟ یعنی به همین شخمیگی؟ دیروز بودی حالا دیگه‌ نیسی؟ یعنی چی؟

بابای عزیزم، سعی میکنم با موفقیتام خوشحالت کنم. سعی میکنم یه جوری زندگی کنم که اگه بودی بهم افتخار میکردی. دوس داشتم باشی و ببینی ولی خب دیگه نیستی. میدونم دوست نداری حال من بد باشه، واسه همین من سعی میکنم قوی باشم، تو نگران من نباش. آروم بخوابی بابای خوش تیپم. دوستت دارم تا همیشه. مرسی بخاطر همه‌ی خوبیات و زحمتایی که واسم کشیدی. شبت بخیر.