صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

کچل کچل کلاچه...

کچل کردم.


الان موهای بدنم از موهای سرم بلند تره...



این دفه ی دومه که کچل میکنم .دفعه ی اول کچل کردم که به جهانیان ثابت کنم یه آدم خوش تیپ بدون مو هم خوشتیپه. امّا این دفعه...


حالا همه با هم :


کَچل کَچل کَلاچه، روغنِ کلّه پاچه...

کچل رفته به اُردو، برای نصفِ گردو...

گردو گیرش نیومد، سرِ کچلش خون اُومد...

من نه تنها بابام، بلکه مامانم هم سربازی رفته...

حالا که بحث بحث داغ سربازیه بد نیست بدونید من نه تنها بابام سی ماه خدمت کرده، بلکه مامانم هم سربازی رفته!


مامانم سال 2533 شاهنشاهی وارد سپاه دانش دختران اون زمان میشه و سال 2535 هم کارت پایان خدمتش رو میگیره.


فاطمه صفایی نفر وسط ردیف بالا

دوره ی آموزشی سپاه دانش دختران دوره ی سیزدهم سال 2533

برای دیدن عکس در سایز بزرگ بر روی عکس کلیک کنید.


کارت پایان خدمت فاطمه صفایی از سپاه دانش - سال 2535

برای دیدن عکس در سایز بزرگ بر روی عکس کلیک کنید.


بابام هم بعد از اینکه دوسال ( 24 ماه ) در دوران شاهنشاهی پهلوی خدمت میکنه، سه سال بعد دوباره به مدّت شش ماه، دوره ی احتیاط خودش رو در زمان جنگ سپری میکنه. واسه همین هم دو تا کارت پابان خدمت داره. بکی اونوری، یکی اینوری.


گواهی پایان خدمت وظیفه امان الله اعظم پناه در لباس گروهبان سوّمی - سال 2536 شاهنشاهی

برای دیدن عکس در سایز بزرگ بر روی عکس کلیک کنید.


کارت خدمت دوره ی احتیاط امان الله اعظم پناه - نیروهای مسلّح جمهوری اسلامی ایران - سال 1360

برای دیدن عکس در سایز بزرگ بر روی عکس کلیک کنید.

آش خور 1

همیشه وقتی میگند "ســـربـــاز"، یه آدم نسبتاً قد کوتاه کثیفِ بوگندو میاد تو ذهن آدم که لحجه هم داره و همیشه یه ساک خاکی گنده دستشه و در ساعت های نا متعارف از روز، مثلاً ساعت ٤ صبح یا ٢ بعد از ظهر، در حال حرکت به سمت یه جائیه. صورتش آفتاب سوختست و همیشه هم به خاطر اون ساکش اتوبوس سوار میشه.

هر وقت هم میگى میخوام برم سربازى، طرف چه مرد باشه چه زن، چه رفته باشه سربازى چه نرفته باشه اوّلش با خنده و نگاه دل سوزانه یه "آش خـــور شــــدى؟" میگه و بعد میگه : ولى دوران خیلى خوبیه، مَـــــرد میشى! خاطره میشه برات...

حالا خودم در حال سرباز شدنم. باید برم جَهرم. میگند الان هواش خوبه، مام دلمون به این خوشه :دی هواش خوبه. میگند به پادگانش میگند"جهنم سبز". ما هم دوباره دل خودمون رو خوش میکنیم و میگیم نه بابا، با لیسانسا که کارى ندارند...

راستیاتش من با خود سربازی مشکلی ندارم، من نگران اینم که اونجا آب گرم نباشه.

جدید ترین روش سوزاندن مو در ایران.


http://youtu.be/V3_oCb3XvFo
سر پایی و صد در صد تضمینی. فقط در ایران.

آخرین سفر قبل از سربازی...

شمال، بابلسر! جای همه فن های وبلاگم خالی...

ضرب المثل

یه ضرب المثل اصفهانی میگه : هیچ وقت لای میوه و خشکبار رو باز نَکن، شاید کِرم توش باشه...

دختر ایرانی...

فقط یه دختر ایرانی میتونه از هزار طرف به خودش برسه و با هزار بدبختی ماشینو از باباش بگیره و با هزار ترس و لرز بره دور دور، بعد اونجا خودش رو هم تحویل نگیره، چه برسه به دیگران...

مرد میشی...

یعنی خیلی دوست دارم تو چشم های تَک تَک اونایی که میگند "میری سربازی مرد میشی" نگاه کنم، چشمامو ریز کنم، لَک و لوچم رو آویزون کنم، سرم رو یکم کج کنم و یه تکون بدم با لحن طلب کارانه برم تو صورتش و بگم :


آخه دَیـــّـــوس، مگه تا حالا زَن بودم؟

من نمیتونم خفه شم...

امروز حرف هایی که نیاز بود بشنوم تا بتونم برم و پشت سرم رو هم نگاه نکنم، شنیدم!...

انسان تنها به دنیا می آید و تنها از دنیا میرود. در این راه کوتاه کسانی می آیند و میروند امّا فقط خود تو از اوّل تا آخر این راه با خودت میمانی. تو فقط حاصل خود خواهی دو نفر در یک شب خوبی نه بیشتر. انتظارت هم از آن دو در همین حد باشد...

اصالت یعنی...

دیروز بعد از سال ها رفتم به زادگاه پدر و مادرم و آرامگاه پدربزرگان و مادربزرگانم

خیلی ها رو بعد از خیلی سال دیدم. در حدی که وقتی یه خانمی اومد جلو و سلام کرد و پرسید من رو میشناسی، بعد از شنیدن جواب نه با خنده و کنایه گفت : تو نباید دختر عمّت رو بشناسی؟

بگذریم.

دیروز فهمیدم هفت پشتم کیه، کجایی بوده، چه کاره بوده! هفت پشت من حسن مازندرانی، نجّار بوده. و بعد به این ترتیب :

7# : حسن نجّار مازندرانی
6# : حاج باقر
5# : حاج حسن
4# : حاج باقر نجّار
3# : عبد المطلب
2# : حبیب الله ( اعظم پناه )
1# : امان الله ( اعظم پناه )
0# : پدرام ( اعظم پناه )

لابلای اون همه سنگ قبر تونستم سنگ قبر حاج باقر نجّار رو حدود صد متر بالا تر از ساختمان آرامگاه آقاجون و مامانجون و دوتا عموهام پیدا کنم. نمیدونید چقدر خوشحالم که اصالتاً اصفهانی نیستم. الان کلاً حسم نسبت به استان مازندران یه حس دیگست. یه چیزی تو مایه های ببر مازندارن!...

فعلاً قدیمی ترین عکس خانوادگی ای که تونستم پیدا کنم مربوط میشه به 1317.


عکس خانوادگی 1317 - برای دیدن عکس با سایز بزرگ کلیک کنید...

ردیف بالا از چپ به راست : عمو محمّد آقا اعظم پناه ( تنها برادر حبیب الله )، عباس خان شهرضایی ( پدر زن حبیب الله )، حبیب الله، حیدر آقا ( پسر برادر عباس خان ) || ردیف وسط از چپ به راست : صغری ( مادر حبیب الله، همسر عبدالمطلب )، زینت خانم شهرضایی ( همسر حبیب الله ) || از بچه ها مطمئن نیستم به همین خاطر نمینویسم.

باز هم بگذریم...
دیروز فهمیدم که آقاجونم ( پدر مادرم ) کجا خاکه و چقدر ناراحت شدم وقتی فهمیدم آقاجونم یک سال قبل از مرگش، نزدیک قبر مادرش، روبروی زمین های پدریش واسه خودش یه قبر کنده بوده و یه سنگ هم به نشانی گذاشته بوده بالاش. اما هر وقت به دادا کیوان ( دایی کیوان، پسر کوچیکش ) گفته من یه قبر واسه خودم فلان جا کندم اون گفته ااا این حرفا چیه؟ خدا نکنه! ایشالا سالها سالم و زنده باشی و خلاصه هیچوقت قبری که آقاجونم واسه خودش کنده رو ندیده و قضیه رو جدی نگرفته تا بعد از خاک سپاری آقاجون، پیر مرد ها و دوست هاش گفتند چرا اینجا خاکش کردید؟ قبری که واسه خودش کنده اونه! حدود سه متر بالا تر از جایی که الان خاکه. خلاصه توی قبری که خودش کنده بوده و با آجر و بلوک تزئینش کرده بوده خاک نشده و...


ید الله صفایی ( 1300 - 1388 )

همین طور فهمیدم که آقاجون بعد از مرگ مادرش یک ماه تمام کنار قبرش چادر زده و خوابیده...
نهایتاً هم دیشب برای آخرین بار پسر عمو ها و دختر عمو ها و دختر عمه ها و پسر عمه ها دور هم توی یکی از اتاق های مامانجون جمع شدیم و به یاد دوران کودکی چشمک بازی کردیم...

چقدر عمر ها کوتاهه. از آدم یه سنگ و  یه اسم بیشتر نمیمونه...