صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

به کسی نگید!

من بعد از ۱۹ سال زندگی و ۱۳ سال تحصیل تازه امروز فرق بین «توفیر» و «توفیق» رو فهمیدم! دری از ابواب علم به روی من گشوده شد... حالا بیخیال! نمیخواد به کسی بگید...

امروز رفته بودیم ته اتوبان غدیر دستی بکشیم با ماشین،با پاره آجر ازمون پذیرایی شد.یه پراید ۱۴۱ بودیم با یه پژو ۲۰۶.پراید آجر نخورد اما ۲۰۶ بیچاره که مال هادی بود دوتا آجر بد فرم خورد.یکی تو شیشه جلو که کاملاْ خرد شد و یکی هم تو سقف که پاره شد! خلاصه کوفتمون شد.البته به قول بعضی ها حقمون بود :دی

راستی کافی شاپ مارسی تو مرداویج نرید. گرون فروش عوضی سه تا استکان چایی معمولی ( تازه لیپتون ) رو انداخت بهمون سه هزار و پونصد دلار ( دروغ گفتم،تومن! )

خدایا این شب قدر رو از ما نگیر!

نمیدونم چه سریه هر سال این شب همه ی جانداران میاند مسجد النبی.هر کی هر کی رو گم کرده میتونه تو این شب عزیز پیدا کنه.اصلاْ یکی از معجزه های این شب همینه.جل الاخالق! من شخصاْ تمام رفیق های تمام دوران زندگیم رو سالی یه بار شب قدر میبینم! بچه های محل،مهد کودک،دبستان،راهنمایی،دبیرستان،پیش دانشگاهی،باشگاه بسکتبال،فوتبال،شنا،بچه های کورش،بچه های کافی شاپ و ... جالبیش اینه که یکی از رفیق های قدیمی ارمنی رو هم شب قدر پیداش کردم :دی

اما امسال مثل هر سال نبود! هم شدیداْ مأمور بازار بود هم دخترا و پسرا خیلی جدا بودن.واسه همین دیدم زیاد حال نمیده زود اومدم خونه.یعنی راستشو بخواین لذتش رو با لذت خواب مقایسه کردم دیدم نمیارزه!...

الان اینجا داره بارون میاد

پیمان ( داداشم ) دانشگاه خمینی شهر رشته کامپیوتر قبول شد :

  •  اینم بعد از سالها دوباره به فکر درس خوندن افتاد.همین امسال کنکور امتحان داد و خلاصه رشته اولش رو قبول شد. نا گفته نمونه که همون سال کنکور خودش رتبش شد ۶ ! اما خر شد فکر خارج به کلش زد. رفت و اومد دیگه بیخیال درس شد. تو پرانتز بگم که حدود هشت ساله که از درس دور بوده و حتی کارت پایان خدمتش رو هم گرفته! دیگه چه جوری قبول شده رو من نمیدونم...

گواهی نامه ی پنج ساله با عکس جدید امروز رسید به دستم :

  •  دو سه روز پیش رفتم تو یکی ازین دفتر خدماتیا که گواهی نامم رو تمدید کنم چون اعتبارش یه ساله بود و ۲۷ شهریور تموم شده بود.بعد از یه ساعت امضا و اثر انگشت و قول گرفتن کارمون رو راه انداختند.هیچی دیگه! خلاصه امروز با پست واسم اومد در خونه! بماند که مأمور پست هم یه امضا ازم گرفت. ( چی کار کنیم دیگه ، معروفیه و ۱۰۰۰ درد.همه ازم امضا میخواند ) یاد پارسال به خیر، چه ذوقی داشتیم واسه گواهی نامه.یادمه رفته بودیم شمال کل جاده چالوس رو برگشتنه من نشستم پشت ماشین،بابامم ذوقم رو میکرد ( یعنی خیلی دوست داشتم بابام ذوقم رو بکنه،اما... ) :دی

دیروز با ماشین با یه موتوری بندال تصادف کردم :

  •   با نوید از دانشگاه بر میگشتیم که هویجوری الکی رفتیم نتو نظر یه چرخی بزنیم! خلاصه داشتم عین بچه آدم رانندگیمو میکردم ( یکی من راست میگم یکی پینوکیو ) که یهو دیدم یه چی گفت بومب! یه موتوری عین پشگل خورد تو ماشین و پرت شد یه دو متر اونر تر! موتوریه جهنم، در ماشین رفت تو و آینه بغل ماشین هم کامل شکست! رفتیم بالا سر جنازه دیدم مرتیکه آخ و اوخی میکنه که انگار با ماشین تصادف کرده! گفتم صبر کن زنگ بزنم ۱۱۵ اورژانس بیاد ببینه میمیری یا زنده میمونه؟ گفت نه نه نه زنگ نزن جایی... همون جا به بندال بودنش پی بردم رفتم سراغ ماشین بیچاره ی خودم.یارو پیش خودش فکر کرده بود من ازین بچه مایه دارای سوسولم که میتونه منو بتیغه.دورشم شلوغ شده بود فکر کرده بود خیلی شخصیت مهمیه! هی میگفت اگه مرده بودم کی جواب میداد؟ ملت اوسگل هم هی نازشو میکشیدند.منم محلش نمیذاشتم اونم خیلی زور به یه جاش اومده بود.یعنی حالشو نداشتم! هی میگفت خصارتم رو بده تا برم،منم ر**م براش... در واقع زنگ زدم داداشم اومد ر*د براش! دیگه دیدم گناه داره خصارت ماشین رو نگرفتم ازش . :دی

یه جفت بوت مشکی خوجمل واسه زمستون گرفتم :

  •  دیروز همین جور که یارو موتوریه خودشون رو زده بود به جون کندن و منم داشتم با موبایل صحبت میکردم،چشم این بوت رو گرفت و یک ساعت بعد رفتم خریدمش! جون میده واسه پیست چون ضد آبه :دی

دیروز میخواستیم تفریح سالم کنیم اما ماشین تصادف کرده بود :

  •  هیچی دیگه،به جای اینکه مسافر اوسگل کنیم راننده تاکسی اوسگل میکردیم! ( دیگه بنزین هم مصرف نمیشد ) » ما : آقا بقیه پول رو ندادی! راننده : چرا دادم والا،تو جیباتون رو ببینید! ما : آقا از بلوار کشاورز چه جوری بریم سپاهان شهر؟! راننده : از بلوار کشاورز؟؟؟ ما خطاب به راننده ی پراید سوار : آقا این پرایدا عجب ماشینا پوست کاغذی ایه هااا یه تصادف دیدم یه پیکان زده بود به یه پراید،پیکانه هیچیش نشده بود اما پرایده ۲ تا کشته داده بود،اصلاْ امنیت نداره پراید! راننده : خیلم خبس،اگه بیشتر از ۱۰۰ تا باش نری امنیتشم خبس! ما : آقا شیشه بالا کن همراتونه؟ راننده : بله بفرمائید! دوباره ما : خب مرسی نمیخوامش،فقط میخواستم ببینم همراتونه یا نه؟

امروز اولین جلسه ی کلاس زبانم شروع میشه :

  • از وقتی کلاسای کانون زبان ایران نمیرم تا حالا حدود سه سال میگذره ، تر سیدم زبان یادم بره! تصمیم گرفتم دوباره برم کلاس زبان.اما این دفعه صدر رو انتخواب کردم.به قول خودشون نی تیو ترند! حالا نمیدونم ساعت ۵ کلاس دارم یا ۶؟

تفریح سالم

من و احسان و امین مونده بودیم کجا بریم.یه کم فکر کردیم دیدم با وضعیت الان سه تا پسر جوون که دور هم جمع میشن دوتا کار بیشتر نمیتونند بکنند. اول اینکه برند دختر بازی و دوم اینکه برند چای خونه! که هر دوی این کارا هم جزو تفریح های ناسالم به شمار میرند.البته راه سومی هم هست که اصلاْ دور هم جمع نشند! خلاصه اواره ی خیابونا بودیم که از یکی کنار خیابون به طرف ماشین داد زد : دروازه شیراز... 

 و تفریح سالم ما از اینجا شروع شد!

بنده خدا رو سوارش کردم.یه جوونه ای بود هم سن و سالای خودمون.ازین بچه سوسولای مو ژل زده ی مترقی که معلوم بود اگه شب دیر بره خونه باید بره همون جایی که بوده بخوابه! بنده خدا سوار شد و ما هم صدای آهنگ رو گذاشتم رو ۹۰ ( از ۱۰۰ ) با آهنگ اوزی اوزبارن ( ozzy osbourne یکی از خواننده های قدیمیه که بیشتر راک میخونه ). یارو مونده بود چی بگه یا چه عکس العملی نشون بده. احسان مرده بود از خنده.دیگه خلاصه قری نبود که سر مسافر بدبخت نیایم.یارو دیگه این آخرا ترسیده بود. گفت چقدر میشه قربان؟ گفتم ۵۰۰ تومن.حالا کرایش بنده خدا ۱۰۰ تومن بیشتر نمیشد.گفت چرا ۵۰۰؟ گفتم ای آقا این همه آهنگ واست گذاشتم،این همه تند رفتم این همه خوش تیپ کردم،خب اینا همه خرج داره دیگه فدات شم.ازون طرف هم امین تائید میکرد.خلاصه بنده خدا دمش رو گذشت رو کولش و فرار کرد اصلاْ بیخیال بقیه پولش شد! ما که تازه حال کرده بودیم رفتیم دنبال مسافر...

احسان و امین رو ۵۰ متر نرسیده به دروازه شیراز پیاده کردم که برند قاطی مسافرا که تابلو نباشه! تو پرانتز بگم که احسان سربازی میره و کچل کرده.بنده خدا تو آفتاب که بوده کلی هم سیاه شده.با یه کمی هم ته ریش.خلاصه شده عین اینا که تو خیابون دنبال کار میگردند.ازون طرفم امین موهاشو بلند کرده زده عقب با یه پیرن شیک و تر تمیز سفید با یه عینک طبی اصل جنتلمنگ(!) میزد. عمراْ کسی شک نمیکرد این دوتا با هم باشند. خلاصه سوار شدند و همراشون هم دو تا مسافر دیگه عقب کنار امین نشستند. مسافرای بیچاره نمیدونستند چی قراره به سرشون بیاد...

تا خود سپاهان شهر واسه هر موجود زنده ای که کنار خیابون ایستاده بود بوق زدم که سوار ماشین پر بشه . امین ازون طرف مثلاْ شاکی شد که آقا چرا میخوای وسط اتوبان مسافر بزنی دیگه؟ ماشینت که پره! منم عین این شوفر تاکسیای اصفهانی الاصل گفتم : جلو یه نفر جا هست ، شما حساب میکنی؟ ازون طرف احسان با لحجه افغانی : آقا این آهنگ رو کمش کن سر درد گرفتیم... اینو که گفت صدای اون دوتا دیگه هم درومد که آه آقا کمش کن.اون وسط امین گفت اصلاْ خودتون میفهمید این چیچی میگه؟ منم گفتم آره. امین گفت خب چی میگه؟ منم دادم دمش. آقا من خودم تافل دارم.من دانشگاه درس میخونم من فلان من بیسان! امین یه کم دل به دل مسافرا داد اونا هم که دلشون پر بود دادند بیشتر از من دمش! احسان این جلو مرده بود از خنده.منم خیلی خودمو کنترل کردم.خلاصه مسافرا پولشون رو داده بودند و دیگه میخواستند پیاده شند. موقع پیاده شدند گیر دادم بهشون که آقا پس کرایه؟ اون بنده خدا ها هم قسم و آیه که ما دادیم کرایه رو.من یه دویست تومنی با یه سکه پنجاه تومنی دادم بهتون.امین رو شاهد گرفتند اونم گفت من نمیدونم.خلاصه با هر بد بختی بود پیاده شدند و  یک نفس راحت کشیدند. نمیدونم زیر لبی هم چیچی گفتند و رفتند؟ همین که در رو بستند و یه نیم متری دور شدیم سه تایی با هم زدیم زیر خنده! از سپاهان شهر تا اینجا همین ماجرا ها رو تعریف میکردیم و میخندیدیم. دیدی فلان جا فلانی چیکار کرد؟ قاه قاه قاه.احسان دیگه اشکش درومده بود.تازه میگفتیم کاش فلان جا فلان کارو میکردیم که فلان اتفاق میوفتاد و با تصورش هم میخندیدیم...

این بود از تفریح سالم سه تا جوون درست ایرانی! مواظب باشید ماشین شخصی سوار نشید! خطر اسگل شدن داره! : دی. یه پیشنهاد هم واسه جوونا دارم،یه بار امتحان کنید تا بفهمید چی میگم... : دی

اول مهر همیشه شنبه نیست!

دیروز خوشحال و خندون داشتم آماده میشدم که فردا ( یعنی امروز ) برم مدرسه.رفتم دوتا دفتر خریدم و مداد و پاکن و اینا آماده کردم که صبح اگه حالشو نداشتم الکی معطل نشم! خلاصه رفتم جیش کردم و مسواکمم زدم که زود بخوابم که صبح زود بیدار شم که دیر نرسم مدرسه خانوممون دعوام کنه.خلاصه بچه کلی شوق و ذوق اول مهر روداشت...

اومدم تو نت که یه آف بچکم و برم بخوابم دیدم یکی از هم کلاسیام آنه!حالا من که فکر میکردم فردا شنبست یه کم که چتیدیم تازه دو زاریم افتاد که ای بابا فردا یک شنبست و من اصلاْ یکشنبه ها کلاس بر نداشتم.بعد از چت هم با خیال تخت گرفتم خوابیدم تا فرداش ساعت ۱۱:۳۰...

بعدش یکی دیگه از هم کلاسی هام ساعت ۹ و اینجورا،زنگ زد پرسید کلاس گسسته چه روزایی و چه ساعتیه؟ منم که خواب و بیدار بودم با خیال راحت گفتم امروز که نیست، حالا بیدار شدم خودم بهت زنگ میزنم میگم میگم! ساعت ۱۱:۳۰ که از خواب پاشدم ، تا اومد چشممام باز شه شده بود ۱۲:۳۰.همون موقع بود که رفتم سر برگه ی انتخاب واحد هام دیدم اون تو نوشته کلاس گسسته یکشنبه ها ساعت ۱۱ تا ۱۵ با خانم فلانی...

حالا رو چه حسابی من فکر کردم امروز شنبست رو دیگه نمیدونم ، فکر کنم به خاطر این بود که جمعه کاملاْ در حالت منگی به سر میبردم...

خلاصــــــه اینم از اول مهر امسال ما.یادش به خیر، مهر پارسال حتی فرصت نکردم یه «خالی» این تو بنویسم!...