صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

زنبق آرام چشمانش را بست . شاید میخواست تمام گذشته اش را با حرص و ولع توی نگاهش زندانی کند . یادش آمد ، حدود یکسال پیش بود روزی که برای نخستین بار سراب رز سپید را احساس کرده بود ، لمس کرده بود و با تمام وجود با آن سراب زیبا آمیخته بود .
یکی از همان روزهای تنهایی ، وقتی چشمان خسته ، انتظارش را به فردا دوخته بود تا از پس غبارهای ابهام شاید کورسویی را درک کند ، او را دیده بود .
در دوردستها رز سپیدی مغرور و دلفریب زیبا و آرام به زمین و زمان و پروانه های اطرافش فخر می فروخت . او در بستری از عطر یاس و بوی سوسن بود و چشمه ی سرد و روانی به او آرامش می بخشید .
می دید که شبنم های زندگی چگونه گونه های تب دارش را گلگون کرده بود ولی زنبق آن روز سراب را فراموش کرد و بقیه ی روزش را آرام گذراند . اما صبح فردا وقتی چشمانش با نوازشهای خورشید مهر گشوده شد  آرامش از دل تنهایی اش رفت ، تاب و قرارش را برای روزهای متمادی از دست داد . نمی دانست به دنبال چیست .
اما وقتی دوباره رز سپید مغرور و آرام در مقابل دیدگانش جلوه گر شد آرامش سراسر وجودش را گرفت .
حال فهمید که روزهای انتظارش در پی چه بوده . کم کم آرامش دیدن او دلتنگی روزهای غربت را رنگ آبی بخشید . دیگر به او عادت کرده بود . به غنچه ی رز سپید لوس و مغرور و از خود راضی خو گرفته بود .
نمی خواست ، او هیچ گاه نمی خواست کسی را وارد دنیای تنهایی اش کند . آن هم یک سراب.........
اما رز سپید آرام آرام به دنیای زنبق پا گذاشت و کم کم تمام دنیایش را پر کرد . حالا با هر طلوع او را می جست و با هر غروبی با خیالش به خواب می رفت اما ....
زنبق آرام چشمان حقیقتش را گشود . تا فرسنگها شاخه گلی نبود . سراب های وهم در نظرش محو شده بود ... 
ناگهان از پس روزهای گذشته خاطره ای کمرنگ در ذهنش جای گرفت و یاد چشمان آرام قاصدکی رقصان لبخند کمرنگی روی لبان خسته زنبق نشاند . یادش آمد به روزهای گذشته ، آن روزهایی که رز سپید تمام دنیایش را پر کرده بود . در همان روزها بود که در یکی از طلوع های انتظارش قاصدکی رقصان همراه نسیمی به کویر غربت پا گذاشت و در کنار زنبق آرام گرفت . قاصدک خبر از دیار یار داشت و عطر رز سپید را با خود همراه داشت .
هنوز شعله ی آبی چشمان ناقدش را به یاد داشت . نگاه سوزانی که زنبق را از عشق رز سپید به آتش می کشید ...  و زنبق چه وحشیانه او را به دست باد سپرد . شاید او آمده بود تا همدم روزهای تنهایی زنبق در آن کویر غربت باشد ولی زنبق هیچ گاه نفهمید او از کجا آمد  و به کجا رفت . تنها از او خاطره ی شیرین نگاههایش بود ... 
دلش گرفت ، چرا او نمی توانست چون یاس عطر مهربانی اش را بر دنیا بیافشاند ...
اما حالا دیگر همه رفته اند ، رز سپید ، قاصدک و ...
و باز هم زنبق تنهاست .
راستی انگار همین دیروز بود ، نه ، انگار سال ها پیش بود ....




نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد