صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

۱- اگر کسی تو را آنطور که می خواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تورا با تمام وجودش دوست ندارد.
۲- هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که اینچنین ارزشی داشته باشد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
۳- دوست واقعی کسی ست که دستهای تو را بگیرد، و قلبت را لمس کند.
۴- دوستت دارم، نه به خاطر شخصیت تو، بلکه به خاطر شخصیتی که درهنگام با تو بودن پیدا میکنم.
۵- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آنست که، در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
۶- هرگز لبخند را ترک نکن، حتی هنگام ناراحتی، چون ممکن است هر کسی عاشق لبخند تو شود.
۷- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران.
۸- شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکر گذار باشی.
۹- همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را می آزارد اعتماد نکنی.
۱۰- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش خود را می شناسی قبل از آنکه دیگری را بشناسی.
۱۱- زیاد از حد خود را تحت فشار قرار نده، بهترین چیزها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.
۱۲- از چیزی که می گذرد غم مخور، به آنچه پس از آن می آید لبخند بزن.

تمام راه ها به یک جا ختم میشوند . اما تو راه خودت را انتخاب کن و آن را تا آخر طی کن . سعی نکن که در همه ی راه ها قدم بگذاری .

              

اگر کارها خوب پیش نمیرود فقط دو توضیح ممکن است وجود داشته باشد :

یا طاقتت به معرض امتحان گذاشته شده است و یا باید در راهت تغییر ایجاد کنی .

                             

انسان آنقدر وقت ندارد که نیمی از عمرش را صرف نزاع و ستیزه کند .
اگر کسی از آزار و اذیت کردن من دست بکشد ، هرگز گذشته را برای تلافی به خاطر نمی آورم .

باران آمد . باران تند آمد . آن مرد در باران آمد .
راستی مرد بارانی اینجا خواهد ماند یا تنها رهگذری بود که برای فرار از باران زیر طاق شیروانی خانه ام پناه گرفته بود ... !!!

این تست هوش رو به مسخره نگیرید . که هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید . خودتون رو امتحان کنید ببینید چند تا از سوالها رو میتونید جواب بدید . موفق باشید .
و اما سوال :
 
۱- یکی از مربیان اسبق تیم ملی فوتبال ایران :  محمد مایلی ...
الف - عتیقه          ب - فابریک
ج - زیرخاکی          د - کهن


۲- بازیگر ایرانی فیلم قرمز :
الف - هدیه تهرانی          ب - کادو اصفهانی
ج - پیشکش تبریزی          د - اهدایی از شیراز


۳- از بازیگران قدیمی سینما : عزت الله ...
الف - کمیته          ب - گشت ویژه
ج - انتظامی          د - لباس شخصی


۴- فیلمی به بازیگری پرویز پرستویی : مرد...
الف - پست فطرت          ب - بی پدر و مادر
ج - عوضی                     د - بی تربیت


۵ - یکی از گذارشگران فوتبال : جواد....
الف - بیابانی           ب - اتوبانی
ج - خیابانی            د - جاده دو طرفه


آزادی را فقط در مجسمه ی آن یافتم.

انسان آزاد خلق شده ، اما همه جا در بند و زنجیر است.



عشق تنها یک جنون نیست
بلکه ترکیبی است از چندین نوع جنون

من میخواهم کاملا شبیه یک درخت باشم . میخواهم همواره نمو کنم . از بالا میوه هایی داشته باشم و از پایین با استحکام روح ریشه خود را در اعماق زمین فرو برم تا بتوانم به زندگانی عملی خود روش و نیرویی بدهم .

زنبق آرام چشمانش را بست . شاید میخواست تمام گذشته اش را با حرص و ولع توی نگاهش زندانی کند . یادش آمد ، حدود یکسال پیش بود روزی که برای نخستین بار سراب رز سپید را احساس کرده بود ، لمس کرده بود و با تمام وجود با آن سراب زیبا آمیخته بود .
یکی از همان روزهای تنهایی ، وقتی چشمان خسته ، انتظارش را به فردا دوخته بود تا از پس غبارهای ابهام شاید کورسویی را درک کند ، او را دیده بود .
در دوردستها رز سپیدی مغرور و دلفریب زیبا و آرام به زمین و زمان و پروانه های اطرافش فخر می فروخت . او در بستری از عطر یاس و بوی سوسن بود و چشمه ی سرد و روانی به او آرامش می بخشید .
می دید که شبنم های زندگی چگونه گونه های تب دارش را گلگون کرده بود ولی زنبق آن روز سراب را فراموش کرد و بقیه ی روزش را آرام گذراند . اما صبح فردا وقتی چشمانش با نوازشهای خورشید مهر گشوده شد  آرامش از دل تنهایی اش رفت ، تاب و قرارش را برای روزهای متمادی از دست داد . نمی دانست به دنبال چیست .
اما وقتی دوباره رز سپید مغرور و آرام در مقابل دیدگانش جلوه گر شد آرامش سراسر وجودش را گرفت .
حال فهمید که روزهای انتظارش در پی چه بوده . کم کم آرامش دیدن او دلتنگی روزهای غربت را رنگ آبی بخشید . دیگر به او عادت کرده بود . به غنچه ی رز سپید لوس و مغرور و از خود راضی خو گرفته بود .
نمی خواست ، او هیچ گاه نمی خواست کسی را وارد دنیای تنهایی اش کند . آن هم یک سراب.........
اما رز سپید آرام آرام به دنیای زنبق پا گذاشت و کم کم تمام دنیایش را پر کرد . حالا با هر طلوع او را می جست و با هر غروبی با خیالش به خواب می رفت اما ....
زنبق آرام چشمان حقیقتش را گشود . تا فرسنگها شاخه گلی نبود . سراب های وهم در نظرش محو شده بود ... 
ناگهان از پس روزهای گذشته خاطره ای کمرنگ در ذهنش جای گرفت و یاد چشمان آرام قاصدکی رقصان لبخند کمرنگی روی لبان خسته زنبق نشاند . یادش آمد به روزهای گذشته ، آن روزهایی که رز سپید تمام دنیایش را پر کرده بود . در همان روزها بود که در یکی از طلوع های انتظارش قاصدکی رقصان همراه نسیمی به کویر غربت پا گذاشت و در کنار زنبق آرام گرفت . قاصدک خبر از دیار یار داشت و عطر رز سپید را با خود همراه داشت .
هنوز شعله ی آبی چشمان ناقدش را به یاد داشت . نگاه سوزانی که زنبق را از عشق رز سپید به آتش می کشید ...  و زنبق چه وحشیانه او را به دست باد سپرد . شاید او آمده بود تا همدم روزهای تنهایی زنبق در آن کویر غربت باشد ولی زنبق هیچ گاه نفهمید او از کجا آمد  و به کجا رفت . تنها از او خاطره ی شیرین نگاههایش بود ... 
دلش گرفت ، چرا او نمی توانست چون یاس عطر مهربانی اش را بر دنیا بیافشاند ...
اما حالا دیگر همه رفته اند ، رز سپید ، قاصدک و ...
و باز هم زنبق تنهاست .
راستی انگار همین دیروز بود ، نه ، انگار سال ها پیش بود ....