صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

What color is your Parachute

داستان از اینجا شروع میشه که یه روز دوتا آدم بیشعور سر ظهر میاند زنگ در خونمون رومیزنند.من می پرسم کیه؟ یکیشون میگه : کنتر گاز! من خرم در رو وا میکنم.خلاصه میریزند تو خونه و به زور دست و پای من رو میبندند و چشم هام رو هم میبندند و میندازندم تو یکی ازین ماشینا که 10 متره و خیلی باکلاسه و تو ایران نیست! من رو چشم بسته میبرند یه جای خیلی دور...

 

صدای هلیکوپتر که بالای ماشین پرواز میکنه تو طول تمام مسیر شنیده میشه! بعد از یکی دو ساعت چشمام رو باز میکنند.بعد از این که یه کمی چشمام رو میمالم ، میبینم یه آدم خیلی شیک با کت و شلوارمشکی تازه از اوتو شویی اومده و یه کروات قرمز جیق که توش خال خالی سفید داره ، جلوم نشسته و داره دنبال فندک میگرده که سیگار برگش رو روشن کنه! شیشه ی ماشین دودیه اما میشه بیرون رو دید. بدون اینکه چیزی بگم یه نگاه بیرون میندازم میبینم تو یه جاده ایم که نه سر داره و نه ته.سمت چپ و راستمون هم تا چشم کار میکنه آبه.کلی تعجب میکنم که مگه دور و ور اصفهان دریا یا اقیانوس هست؟ تو همین فکرا هستم که یهو اون یارو باکلاسه که رو بروم نشسته میگه : "تعجب کردی؟ هاه؟" منم میگم "خب آره. شما دیگه کی هستید؟ از جون من چی میخواید؟ خدای من،راحتم بذارید! ( این قسمت دوبله شده! )" طرف باکلاسه میگه : "اسم من آرشه . تو میتونی همون آرش صدام کنی ." من میگم : " از جون من چی میخواید؟" آرش میگه : " نترس ، تو از بین دو میلیارد نفر روی کره ی زمین انتخواب شدی که خوش بخت بشی.این کار هر یک سال یه بار انجام میشه و من هم رئیس بخش ایران هستم.امسال تو انتخواب شدی! از فردا به فکر یه اسم جدید برای خودت باش.از فردا تو یه آدم مهم هستی!" بعد هم اصلاً اجازه نمیده من حرف بزنم.به اون دوتا غولی که اینور و اونورو بود میگه : "چشم و دهنش رو ببندید! هوا داره تاریک میشه." بعد هم خطاب به من : " امشب که هیچی ، از فردا صبح ، به محض اینکه از خواب بیدار شدی ، تو دیگه اون پدرام آسمون جل بدبخت نیستی. تو یه پدرام معروف مشهور آدم حسابی هستی." و بعد هم با یه اسپری بد بو من رو بیهوش میکنه...

 

فردا صبح اون روز از خواب بیدار شدم و خسته و کوفته ، شاکی از این که اصلاً انگار نخوابیدم ، راهمو کج کردم به طرف دست شوئی.همین طور که تو راه ( گلاب به روتون ) دست شوئیی بودم ، داشتم به این فکر میکردم که ، زرشک ، عجب خواب **** ای دیدم دیشبا.ولی خیلی باحال بود خدایی.از بس Men In Black و Metrix نگاه کردیم و Hitman بازی کردیم ، آخرشم یه خواب دری وری تو همین مایه ها دیدیم . تو این فکرا بودم که رسیدم به آینه دست شویی.طبق عادت همیشه یه نگاه تو آینه کردم و یه شکلک هم واسه خودم درست کردم و رفتم تو دست شویی.شلوارم رو پایین نکشیده بودم که موبایلم زنگ زد.خلاصه موقتاً بیخیال دست شویی شدم و ترجیح دادم اون بنده خدای پشت خط تلفن رو زیاد علاف نکنم. ( تلفن ما سالی یه با واشس sms میومد ، اونم مامانم بود که میگفت : سر را که داری میای یه شیر هم بگیر! ) خلاصه خوشحال و خندون تلفن رو جواب دادم! " الو؟ الـــو؟ آقای اعظم پناه؟ ساعت 8 صبحه. رانندتون دم در منتظره ، پس چرا نمیاید این قرارداد رو امضا کنید بره پی کارش؟ امروز سوم ژانویست هااا! الو؟ آقای اعظم پناه؟ " منم یه خنده ای کردم و گفتم : "نوید تویی؟ سر کار گذاشتی مارو اول صبحی؟ حال داریا بابا..." ( خودم میدونستم که صداش اصلاً شبیه صدای نوید نیست ، اما واسه این که گفته باشم که من فهمیدم سر کاریه ، مجبور شدم بگم نوید تویی؟! ) "الـــو آقای اعظم پناه؟ نوید کیه قربان؟ بنده منشی شما هستم.قربان لطف کنید تشریف بیارید دفتر کارتون این قرار داد رو امضا کنید.این بیل گیتس دست از سر ما بر نمیداره.از دیشب تاحالا نشسته همین جا یه ریز میگه اگه آقای اعظم پناه نیاد این قرار داد رو امضا کنه من از جام تکون نمیخورم!"

 

منم شاکی شدم و تلفن رو قطع کردم و برگشتم به طرف دست شویی.تو راه رفتن به دست شویی داشتم به این فکر میکردم که این یارو کدوم آدم علافی بود که میخواست منو سر کار بذاره؟ دوباره رسیدم به آیینه ی دستشویی.تا اومدم واسه خودم شکلک درآرم دیدم رو یه تیکه کاغذ ، با دست خط خودم نوشته شده : 3 ژانویه ، امضای قرار داد با بیل گیتس ، رفتن به رستوران برای ناهار با پریس هیلتون ، گردش در سواحل برزیل قبل از غروب ، مصاحبه با MTV base برای افتتاحیه.

 

با دیدن این یه تیکه کاغذ بیخیال شاشیدن شدم و بعد از یه مکث چند ثانیه ای ، بدون اختیار ، بدو بدو رفتم به طرف در خونه.در رو باز کردم دیدم همون ماشین مشکی 10 متریه دم در خونه پارکه و یه سیصد نفر آدم هم تو کوچه واسادند و پلیس هم همش جلوی آدم ها رو گرفته که از محدوده ی معین شده با نوار های زرد که روش نوشته شده بود خطر، جلوتر نیاند! هنوز در خونه باز نشده شلیک فلش دوربین های یه مشت عکاس چشمم رو زد.در رو بستم و اومدم تو.رفتم موبایلم رو برداشتم و تو قسمت Recived calls دنبال اون شماره هه که بهم زنگ زده بود گشتم. خلاصه پیداش کردم وزنگ زدم بهش. "الو؟ منشی؟" دیدم همون صدا که میدونستم صدای نوید نیست ، جواب داد : "بله قربان؟ در خدمتم.مشکلی پیش اومده؟ قربان شما هر وقت هوس میکنید به خونه ی پدریتون برید و شب رو اونجا بگذرونید یه مشکلی پیش میاد و از برنامتون عقب میمونید. قربان ببخشیدا ، اما اون محله و اون خونه دیگه در شان شما نیست! حالا چه کمکی از من بر میاد قربان؟"

 

من از تعجب دیگه نتونستم جواب بدم.تلفن رو قطع کردم و رفتم رو صندلی بادیم نشستم که یه کمی آروم بگیرم.یه کم خودم رو کتک زدم و نشگون گرفتم که ببینم هنوز خوابم یا بیدار؟ بعد از این که فهمیدم بیدارم ، تازه به این نتیجه رسیدم که اونایی هم که دیشب تو خواب دیده بودم ، خواب نبوده.من یه آدم مهمی شدم.اونقدر مهم که راننده ی شخصی دارم و پلیس اطراف خونم رو بسته! اما چیکارم ؟ شغلم چیه ؟ اگه اینجا خونه ی پدریمه خونه ی خودم کجاست؟ جواب هیچ کدومش رو نمیدونستم.کم کم این سوالا از تو ذهنم رفت بیرون.

 

دل تو دلم نبود.رفتم تو کمد به هم ریخته ی لباسام رو گشتم که بهترین لباسم رو پیدا کنم و بپوشم و آماده بشم برم بیرون.اگه خواب هم هستم ، خواب باحالیه.

 

دل رو زدیم به دریا و یه لباسی که فکر میکردم بهترین لباسمه رو پوشیدم و رفتم از خونه بیرون.به محض این که پام رو از در خونه گذاشتم بیرون دوتا مرد سیاه پوست درشت هیکل از اون ماشین سیاهه اومدند بیرون و با عجله شروع کردند به اومدن به طرف من. گفتم یا ابالفضل ، الآنه که بگیرند تا میخورم منو بزنند.اما خودم رو از تک و تا ننداختم.واسادم ببینم چی میشه.گفتم فوقش یه کتک هم میخوریم و ضایع میشیم میریم تو خونه دیگه! به یک متری من که رسیدند از هم جدا شدند، یکیشون سمت چپم ایستاد یکیشون سمت راستم.دوباره یادم افتاد که من آدم مهمی هستم دیگه.پس حتماً اینا هم گادی باردامند ( بادی گارد ). یقه ی لباسم رو درست کردم و شروع کردم راه رفتن به سمت ماشین.فیلم دوربین این عکاس ها هم که تموم شدنی نبود.همینطور عکس میگرفتند و سعی میکردند از زیر دست و پای پلیس فرار کنند و به من نزدیک بشند.کم کم رسیده بودم به در ماشین.تا اومدم دستم رو دراز کنم که در ماشین رو باز کنم ، سیاه پوست سمت راستی زود تر از من دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد.سیاه پوست دست چپی هم بیکار نایستاد.اونم دستش رو گرفت بالای سر من که سرم به بدنه ی ماشین نخوره! با هر ترفندی بود بالاخره سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.50 متری که از در خونه دور شدیم برگشتم عقب رو نگاه کنم ببینم چه خبره.دیدم کلی دختر و پسر و پیر و جوون دارند دنبال ماشیم میدوند و داد میزنند : پدرام ، نرووووو... یکی میخورد زمین ، یکی تی شرتش رو جر میداد یکی موهاش رو میکند ، یکی اویزون شده بود به سپر عقب ماشین ، یکی...

 

خلاصه کوچه رو که رد کردیم ، من عین این آدمهای جنتلمنگ برگشتم رو به جلو و یقه ی لباسم رو درست کردم.دیگه کم کم داشت باورم میشد که من دیگه اون پدرام دیشبی نیستم.داشتم باور میکردم که من آدم خیلی مهم و خوش بختی شدم.تو همین داشتن باور کردن ها بودم که راننده پرسید : "کجا بریم قربان؟" من یه لحضه موندم چی جواب بدم.اما خیلی محکم و با جذبه جواب دادم : "یعنی میخوای بگی نمیدونی کجا باید بری؟" منتظر بودم این جوری جواب بده که "از سر قبرم بدونم کدوم گوری باید برم ، نکبت؟" که ناگهان با یه حالت شرمنده ای گفت : "بله قربان ، میدونم کجا باید برم.فقط فکر کردم که شاید نخواهید برید به آفیستون!" من هم خندم گرفته بود هم کلی حال کردم که یک دستیم گرفته بود. یه کمی ماتحتم رو دادم جلو تر و یه لمی دادم به صندلی یه جوری که انگار 20 ساله جنتلمنگم.همین جوری حواسم تو مانیتور و دکمه ها و چراغ های جلوی ماشین بود که دیدم پیچیدیم تو یه کوچه که صد رحمت به کوچه ی خانه ی پدریم! پر از جمعیت بود.همین که سر ماشین کج شد تو کوچه ، این جمعیت مثل خونه مورچه ای که آب بریزی توش ، شروع به جنب و جوش کرد.یکی رو یه پلاکارت کنده نوشته بود " آی، عکس یه قلب، پدرام".یکی بالای درخت نشسته بود و سر و دست تکون میداد.یکی از بالای یه پشت بوم با آیینه نور خورشید رو به طرف من منعکس میکرد.این گذارش گر ها هم که جلو تر از همه به طرف ماشین میدویدند.یکی با میکروفون سی ان ان یکی با دوربین وی او ای یکی با آرم شبکه خبر ایران،یکی با...

 

مونده بودم چیکار کنم و چه جوری از ماشین پیاده بشم.در همین حین بود که مردم یه کمی با صدای تیر هوایی پلیس از ماشین دور شدند.بعد از 2 دقیقه خود پلیس هم رسید و دور ماشین رو خلوت کرد.خلاصه با کمک اول خدا ، دوم پلیس ، سوم اون دوتا سیاه پوستا و چهارم هم سعی و تلاش خودم ، از ماشین پیاده شدم و از روی فرش قرمزی که از در ماشین تا داخل یه سالن بزرگ پهن کرده بودند ، وارد سالن شدم.با اشاره ی پیش خدمت هایی که دستمال های سفید رو دستشون پهن کرده بودند فهمیدم که باید برم طبقه ی بالا.خودم رو به طبقه ی دوم رسوندم و وارد یه اتاقی شدم که در چوبی بزرگ داشت.وقتی چشمم رو از در برگردوندم و به داخل اتاق نگاه کردم ، دیدم بیل گیتس به حالت خمیده خمیده داره میاد به طرف من.منم صبر کردم ببینم چی میشه.دیدم بیلی دستم رو گرفت ماچ کرد.اومد بیوفته به پاهام که گرفتمش و نذاشتم این کارو بکنه.بعد از اینکه پیش خدمت ها بیلی رو آروم کردند رفتیم نشستیم سر میز. بیلی یه برگه حول داد جلوم و گفت : "آقای اعظم پناه ، میدونم مبلغش ناچیزه ، اما خواهش میکنم قبول کنید.من دارم برشکست میشم و همه چی به امضای شما بستگی داره." یه نگاه به برگه کردم ولی هیچی ازش نفهمیدم چون همش انگیلیسی بود.فقط توش یه عدد واسه من قابل خوندن بود که با دیدن علامت $ فهمیدم این عدده ، یه مبلغی باید باشه. خود عدد هم از بس صفر داشت نفهمیدم هزاره ، میلیونه ، میلیارده؟ خلاصه گفتم منشیم رو صدا کنید! به سی ثانیه نکشید که دیدم یه پسر بیست و هفت هشت ساله از در اومد تو. موهای کوتاه عقب زده ی ژل خورده ، کت و شلوار مشکی اوتو کشیده ، صورت سه تیغ شده ی افتر شیو زده ی براق . قد حدود 180 تا 190.هیکل آااااه! بعد از این که اجازه گرفت اومد کنار من سر میز نشست.برگه رو حول دادم طرفش و گفتم : "نظرت چیه پسر؟" دیدم نیشش شل شد و گفت : "قربان این که مبلغی نیست واسه شما.به نظر من قبول کنید و دل این بنده ی خدا رو هم شاد کنید دیگه." منم بدون هیچ فکری پائین برگه رو دوتا امضای تپل زدم . خواستم نگاه کنم ببینم عکس العمل بیلی چیه که دیدم نیستش . یک دفعه دیدم یه چیزی پاچم رو گرفت و شروع کرد به پیچیدن به پر و پای من . اولش ترسیدم ، اما بعد که زیر میز رو نگاه کردم دیدم بیل گیتسه . همین جور اشک میریخت و یه بند میگفت متشکرم قربان ، متشکرم! و خودش رو به کفش ها و پاهای من میمالید . خلاصه یکی از اون دوتا سیاه پوست که مثل سایه با من بودند ، بیلی رو گرفت و کشید به سمت در اتاق . همین طور که بیلی داشت کشیده میشد ، منشی من هم کاغذ امضا شده رو بر داشت و داد به دست بیلی! وقتی بیلی رو انداختند بیرون و اوضا یه کمی آروم شد ، دستور دادم همه از اتاق برند بیرون به جز منشی . خیلی آروم دستم رو دو سه بار زدم پشت کمر منشی و گفتم : "آفرین پسر ، کارت رو خوب انجام میدی.دوست داری از این به بعد « پسر» صدات کنم؟" منشی هم یه لبخند ی مثل اون لبخندایی که وقتی بابات بهت میگه آفرین ، زد و گفت : "خواهش میکنم قربان ، شما هر چی دوست دارید منو صدا کنید قربان." من این سوال رو پرسیده بودم که بفهمم اسمش چیه.اما این دفعه دیگه کلکم نگرفت! گفتم : "خب پسر ، یادت مونده برنامه ی بعدی چیه یا نه؟" جواب داد : "بله قربان ، اتفاقاً خانم هیلتون همین چند دقیقه ی پیش تماس گرفتند . گفتم سر جلسه هستید.بعد از اون،تاحالا سه چهار بار تماش گرفتند ، اما من ریجکت کردم قربان" گفتم : "خوب کردی ، یه زنگ بهش بزن بگو امروز نمیتونم برم ، خستم.اصلاً بگو کار دارم! " جواب داد : "بله قربان ، چشم!" گفتم : "پسر اینقدر به من نگو قربان قربان! راحت باش." باز هم گفت چشم و بلند شد که از اتاق بره بیرون. پرسیدم کجا پس؟ جواب داد : " برم به خانم پریس هیلتون تلفن کنم دیگه ، بگم که شما نمیتونید برای ناهار با ایشون بیرون برید." بعد از این که با حرکت دست بهش اجازه دادم ، از اتاق رفت بیرون. هیچ کس تو اتاق نبود.خودم بودم و یه چند تا دوربین مدار بسته! پام رو انداختم رو میز چوبی بیضی شکل جلوم و اون یکی پام رو هم انداختم روش. رفــــتم تو فـــــکر...

 

ایول ، دیگه هر چی بخوام پول دارم.دیگه دانشگاه نمیرم.دیگه لازم نیست معادلات دیفرانسیل بخونم. دیگه نمیرم کلاس زبان.دیگه همش به جای اسنک پیتزا میخورم .دیگه همش بجای تاکسی با ماشین شخصی میرم دانشگاه. ااا قرار شد که دیگه دانشگاه نرم که.پس با ماشین شخصی کجا برم؟ اصلاً چرا با ماشین شخصی برم که این همه درد سر داشته باشه و مردم بریزند دورم و اینا؟ من که این همه پول دارم با هلیکوپتر میرم و میام.اصلاً پاشم برم ببینم خونه خودم چه شکلیه.باند هلیکوپتر داره یا نه؟ حالشو دارم قبل از غروب برم تو سواحل برزیل؟ حسش نیست جون تو باشه واسه فردا.راستی بیل گیتس رو دیدی؟چه باحال فارسی صحبت میکرد. خودش بودا.کاشکی یه عکسی امضایی چیزی ازش گرفته بودم به بچه ها نشون میدادم. اما کدوم بچه ها ، من که دیگه دانشگاه نمیرم.تازه بیلی باید از من امضا بگیره نه من از اون...

 

تو همین فکرا بودم که روی همون میز در همون حالت خوابم برد.خواب خواب بودم که دیدم صدای ویز ویز میاد.همون جوری چشم بسته دقت کردم ببینم صدای چیه؟ دیدم وبراتور موبایلمه که داره میزنه.چشم بسته دستم رو کشیدم روی میز که گوشی رو پیدا کنم . برداشتم با یه صدای نالان گفتم : "الو؟ بله؟"

 

دیدم جواب داد : "الو پدرام . سلام من ناصرم . چی کار کردی معادلات دیفرانسیل رو؟ خوندی چیزی؟ تو میآی اینجا یا من بیام اونجا؟ چشم رو باز کردم دیدم زرشک.دوباره توی تخت خونه بابام اینا خوابیدم . به ناصر گفتم: " برو بابا ، معادلات کیلویی چنده ناصر؟ من دیگه دانشگاه نمیام که." بعد هم گوشی رو قطع کردم.پیش خودم گفتم ایول.از خستگی خوابم برده ، این نوکر کلفت هامم اومدند منو گذاشتند توی تختم که راحت باشم! پاشدم رفتم به طرف دست شویی که دست و صورتم رو بشورم و ببینم برنامه ی امروزم یعنی 4 ژانویه چیه؟ به آیینه که رسیدم دیدم هیچ نوشته ای اونجا نیست. واسه خالی نبودن عریضه یه شکلک خفن واسه خودم در آوردم. با تعجب رفتم تو دست شویی و دست به کار شدم.در حین انجام عملیات ، تو فکر این بودم که امروز دیگه به رانندم بگم کجا بره؟ یه بار جستی پدیچی ، دوبار جستی پدیچی... خلاصه لباسام ر پوشیدم و رفتم پشت در حیات واسادم! پیش خودم گفتم الان که در رو باز کردم اول عینک آفتابی میذارم که عکاسا ضایع بشند ، بعدشم سوار ماشین نمیشم ، زنگ میزنم منشی میگم با هلیکوپتر بیاند دنبالام.اصلاً حال و حوصله ی این ملت آویزون رو ندارم! در خونه رو باز کردم و سرم رو انداختم زیر و دستم هم گرفتم جلوی صورتم.دیدم صدای یه دختر خانمی داره میگه : "آقا ببخشید ، آقا معضرت میخوام؟" بدون اینکه سرم رو بالا کنم گفتم : "خانم لطفاً مزاحم نشید ، امضا نمیدم!" گفت : "فیییش ، آدرس آرایشگاه شاندیز رو میخواستم.گفتند تو این کوچست.شما میدونید کجاست؟" دستم رو از جلوی صورتم برداشتم ، سرم رو آوردم بالا یه نگاهی به دور و ورم انداختم دیدم به جز صوفور محل و این خانومه هیچکس تو کوچه نیست! انگشت به دهن ایستاده بودم و داشتم اطراف رو نگاه میکردم که خانومه گفت : "آقا یه کلمه بگو نمیدونم هم خودت رو راحت کنهم منو دیگه! فیشششش!"

 

تازه فهمیدم که همش الکی بوده.تو خواب ، خواب دیده بودم که خواب دیدم ، یه روز دوتا آدم بیشعور سر ظهر میاند زنگ در خونمون رومیزنند.من می پرسم کیه؟ یکیشون میگه : کنتر گاز!

 

عین این چک برگشته ها ، برگشتم تو خونه و لباسام رو درآوردم .موبایلم رو برداشتم که زنگ بزنم به ناصر بگم تو بیا اینجا معادلات دیفرانسیل بخونیم!...

 

شتر ( من ) در خواب بیند پنبه دانه

 

گَهی لُپ لُپ خورد گَهی پِچ پِچ خورد گَه چیتوز موتوری!

نظرات 1 + ارسال نظر
صبا چهارشنبه 26 دی‌ماه سال 1386 ساعت 07:23 ب.ظ

السلام علیک یا پدرام .. یا ابا صالح المهدی
القصه الجذابیه الکثیره الشدیدا ...
لیکن الخواب رایتها الخیره !!‌
انشاالله رب العالمین عطا الجنت به شما بکند ! دو نقطه دی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد