صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

سربازی - آموزشی 3

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم        یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت


15 روزش گذشت. تو این 15 روز کلاً دیدم نسبت به سرباز و سربازی عوض شده. همه میگند مال ارگان و پادگانیه که افتادی. اما دلیلش هرچی که هست که من خیلی خوشحالم.

شنیده بودم هتل 10 اما شندین کی بود مانند دیدن :دی واقعاً هیچ سختی ای (به جز آنکادر کردن پتو) ندیدم تو این چند روز. بودند کسایی که شکایت کنند، از پا در بیاند و افقی بشند، راهی بیمارستان و درمونگاه بشند اما به نظر من همه چی بستگی به روحیه ی آدم داره.


من از باز و بسته کردن ژ3 لذت میبرم. من از نظم و دیسیپلین ارتش لذت میبرم. من از ورزش صبحگاهی لذت میبرم، من ار زژه و هماهنگیش لذت میبرم، من از بحث های امنیت اطلاعاتی لذت میبرم و...


تنها چیزیش که اذیتم میکنه دوری از وطنه.


اونجا مارو "آقای دانشجو" صدا میزنند، هر کی نمیتونه نظامی بشینه مجازه بره آخر صف بایسته، هر کی نمیتونه زژه بره کنار زمین صبحگاه قدم میزنه، مرخصی روز برگی بهمون میدند واسه تردد شهری، نماز اجباری نیست، اکثر وقتمون پای سخن رانی تو مسجد و کلاس های آموزشی میگذره، هفته ای یه بار میریم کوه پیمایی، پیاده روی و...


اونجا یه ایران کوچیکه! همه قشر آدمی با همه نوع گویشی با همه طرز فکری پیدا میشه. گرجی نشنیده بودیم که شنیدیم :دی


خیلی بحث جدی شد :-" به خیلی ها قول داده بودم که خاطرات سربازیم رو ثبت کنم و بنویسم. تو یه دفترچه مینویسم اینم چند تا از خنده داراش :


  • پست در دستشویی آسایشگاهِ پادگان نوشته : سرکار عجله نکن، جزو خدمتته...
  • تو مسجد پادگان نشسته بودیم فضا معنوی، یهو یکی که معلوم بود داره دنبال یکی دیگه میگرده با عجله اومد تو مسجد و داد زد : "سرباز سلامتی!!!" یهو بیست سی نفر دستاشونو آوردند بالا داد زدند "نـــوش!"
  • اون اوایل بود و هنوز به شرایط و محیط عادت نکرده بودیم که به رفیقم حامد گفتم بیا بریم یه دوری تو پادگان بزنیم ببینیم چه خبره. اونم با لک و لوچه آویزون جواد داد "خبری نیست، من با شهاب رفتم!" پرسیدم شهاب کیه؟ خیلی جدّی و با اعتماد به نفس جواب داد : "هــمــیـــن پسر کچله!" (تا یه ربع داشتیم میخندیدیم)
  • گفتند فرمانده ی پادگان سرهنگ دکتر محمّدرضا فولادی داره میاد، آقایون لطفاً نظم و سکوت را رعایت کنید. ما هم تو جو بودیم ساکت نشسته بودیم چشممون به در بود ببینیم کی میخواد بیاد تو! خلاصّه تشریف آوردند و همه صلوات فرستادند و پاشدند. با آرنج زدم به شهاب گفتم "اَ... شهاب ببین سه تا قپّه داره!!!" اونم با تعجب و جدّی گفت : "آره، سه تا قپّه با یه دگمه..."
  • تو برنامه زده بودند واسه ناهار تُن ماهی با زیتون! واستاده بودیم تو محوطّه پادگان منتظر ناهار. به جمع گفتم بچه ها انگار بوی کباب میاد. بهو یکی از همخدمتی های ترکمون که برنامه رو خونده بود، با لحجه غلیظ ترکی گفت : "نه بابا، بوی تُن ماهی میاد"
  • هیچوقت تو پوتین یه لر دست نکن، ممکنه عقرب نیشت بزنه.
  • یکی از این رفیقامون که نمیگم ترک بود روی شونه ی سمت چپ پلیورش پاره شده بود، خلاصه پلیورش رو پشت و رو کرد و شونه ی سمت چپش رو  محکم یه نیم ساعتی دوخت! بعد دوباره پشت و روش کرد. هنوز هم شونه ی سمت چپ پلیورش پاره بود. تازه کلش رو میخاروند و در حالی که همه داشند میخندبدند میگفت : "اینورش الان پارده شده..."
  • ترکه اومده با تعجب میگه : "گُلفه!" منم کلّی تعجب کردم پیش خودم فکر کردم زمین گُلفی چیزی تو پادگان پیدا کرده! با خوشحالی و تعجب گفتم : "ایول، کجا گُلفه؟" جواد داد : "در اصلحه خونه گُلفه! باز نمیشه که!"

تگ ها : سرباز ، سربازی ، خدمت سربازی ، خدمت ، خاطرات خدمت ، خاطرات سربازی ، آموزشی ، اعزام به خدمت ، دوره ی آموزشی ، پادگان آموزشی 01 شهدای وظیفه نزاجا ، مرکز اموزشی 01 شهدای وظیفه نزاجا ، ارتش ، نیروی زمینی ارتش ، فرمانده ، نزاجا

نظرات 2 + ارسال نظر
samic جمعه 16 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ق.ظ

kheili ghashang bood
sabte khateratet ghashang bood:D
behetam ke khosh migzare vali yekam mokheto shostan:D khosh begzare

niki یکشنبه 25 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

eyval pedram
kheyli bahal b0od
behem chasbid

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد