صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

شعر یک دی

این شعریه که من و شهاب سعیدی گفتیم و میخواستیم آخر دوره فقط برای بچه های خودمون بخونیم که دیگه شد و برای کل هَنگ یک خوندیم. به خاطر این که قضیه اجرای شعر جلو افتاد، شعرمون آخر درست و حسابی ای نداره! موقع اجرا، آخرش رو بنده حرف زدم که یادم نیست چیچی گفتم امّا یادمه خوب بود کلاً :دی حالا فیلمش هم هست، دعوا نداریم که...


داستان از اونجایی شروع میشه که یه شب سرد حدودهای ساعت 8 داشتم با عجله میدویدیم به سمت مترو انقلاب که به موقع برسیم و برگ مرخصیهامون رو دِژبانی نکَنه که تو راه با یه مرد چاقِ زوشن دل ( همون کور خودمون ) برخورد کردیم. معلوم بود متکدّیه ( همون گِدای خودمون ). داشت میخندید و بلند بلند میخوند :


دل من مسعود گُلچین رو میخواد، مسعود گُلچین رو میخواد، مسعود گُلچین رو میخواد، مسعود گُل چین.


گویا این مسعود گُلچین یه آدمی بوده که این بنده ی خدا رو ماه رمضون برده خونشون و بهش سحری داده. این رو هم داشت خودش بلند بلند میگفت و میخندید! آدم جالبی بود. این ریتم خوندن این بابا افتاد تو دهن من و شهاب که به این جا رسید...


یکِ دِی که اومدیم تو پادگان،       همه چیز سوال بود برای ما

استادی1 لباسِ ارتشی رو داد       چی میشه چه طور میشه تو این دو ماه

هَنگ چیه، گُردان چیه، یگان کجاست؟       پاس چیه، پاس بخش کیه، ای وای خدا!

زیرِ تختا رو میخوندیم یک به یک       چه چیزا پُشتِ در دستشویی ها...


دل من اتاق خونم رو میخواد

قُرقُر بابا رو میخواد

غذای مامان رو میخواد

غذای مامان


روزای بعد کلاسِ توجیهی       انگاری رِژه میرفت رو مُخ ما

انتخاب شدند تموم ارشدا       دونه دونه از میون بچّه ها

کلاسا شروع شدند یک به یک       توی دیوسالار2 و مسجد واسه ما

ما همه رفیق شدیم با هم دیگه       تُرک و لُر از تموم شهرستانا


دل من لباس شخصی رو میخواد

الافی تو شهر رو میخواد

مرخصی روز برگ رو میخواد

مرخصی روز برگ


اُستادی یه غول بود تو ذهن ما       هی میگفت همش به ما "زود باش آقا"

فرمانده بیاتی هم میگفت به ما       نمیخواد بزنی شما جیب مارا

صبح به صبح بیدار شدن وقت اذان       دیگه عادت شده بود برای ما

چارشنبه نظافت عمومی بود       یه دونه مرغ واسه شش تا بچه ها


دل من میون دورم رو میخواد

تِلو دو پتو رو میخواد

نظافت تو رو میخواد

نظافت تو


دیگه کم کم پر شدند ضربدرا       به نشان طی روز زیر کلاه...



1. استادی : منظور سرباز وظیفه ستوان دوم مهرداد استادی، افسر آموزش یگان 522  است.

2. دیو سالار : نام سالن آمفی تئاتری در غرب پادگان است.

نظرات 1 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 07:54 ق.ظ

بد نبود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد