صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

سلامتی

یه روز سرد زمستونی توی دی ماه، افسرده و تولَک نشسته بودیم توی مسجد پادگام 01 و داشتیم زیر فن‌کوئل های تو مسجد چُرت میزدیم و به خونه فکر می‌کردیم. کلاس قرآن تازه تموم شده بود و داخل مسجد به جز سربازای مسجد و بیست سی تا سرباز مُنفک آموزشی که خودمم جزوشون بودم کسی داخل مسجد نبود. سربازای مسجد هم با متانت داشتند این طرف و اونطرف مسجد قدم میزدند و آشغالای روی فرش‌های مسجد رو با دست می‌چیدند.


ارشد این سربازها سرباز دیگه ای بود با نام "سلامتی" که به قول سربازها پایه خدمتیش از بقیه سربازا بیشتر بود و وظیفه ی آمار گرفتن، به خط کردن و خلاصه کنترل سربازای مسجد با اون بود.


تو همین حال و هوا تو خودمون بویدیم که یک‌دفعه جناب سرگردِ عقیدتی با عجله اومد توی مسجد. ما از باد سردی که یهو داخل شد فهمیدیم یکی درو باز گذاشته. معلوم بود داره دنبال یکی میگرده! با اخم یکم این طرف اون طرف رو نگاه کرد و بعد از اینکه به نتیجه‌ای نرسید بلند داد زد : "ســـلامـــتـــی..."

یکدفعه 15 - 16 تا دست با هم اومد بالا و همه یکصدا گفتند : "نــــــوش..."

نظرات 2 + ارسال نظر
vj پنج‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 03:14 ب.ظ

جوووووون !
دم همتون گرم.....

سعید یکشنبه 14 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 01:49 ب.ظ http://www.shahedan2004.blogsky.com

like

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد