صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

گلستان سعدی...

من کم‌کم دارم به اطمینان محض میرسم که من حتّی با تاریخ و ادبیات ایرانم حال نمیکنم.


شاید قبلاً می‌ترسیدم قضاوت بشم که به زبون نمی‌آوردم. ولی خیلی وقته که واقعاً واسم مهم نیست. به چند دلیل:


اولاً مطمئنن خودمو بیشتر از هر کس دیگه‌ای دوست دارم و دنبال چیزی که حالمو خوب کنه و بهم انرژی مثبت می‌ده میرم. دقیقاً چیزی که توی تاریخ و ادبیات ایران پیدا نکردم. حالا متاسفانه یا خوشبختانه، هر چیزی که تِم انگلیسی داشته باشه حس خوب بهم میده و حالمو خوب میکنه. کتاب، فیلم، آهنگ، حتّی توریست. قبلاً از اینکه غرب زده خطاب بشم می‌ترسیدم ولی الآن میدونم کسی که این کلام از دهنش بیاد بیرون در حدی نیست که بخوام حتّی مکالمم رو باهاش ادامه بدم چه برسه رابطم رو...


دوم اینکه همیشه یه عدّه هستند که فکر میکنن عرق ملّی ارزش به حساب میاد و دائماً سنگ وطن به سینه میزنن. افتخار میکنند به ملیتشون. به یه اتفاق ژنتیکی که واسش هیچ زحمتی نکشیدن و یا اصلاً هیچ حق انتخاب دیگه‌ای نداشتن. تا اینجاش به من مربوط نیست، اونجاییش به من مربوطه که این افراد نا آگاه دنیا ندیده، قصد داشتن (و هنوزم دارند) که این توهّم فکریِ نژادپرستانه و خود الکی بزرگ بینانه رو به بقیه، از جمله من، القا کنند. همون داستان‌های پوسیده و کلیشه‌ای ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی و کورش کبیر و خون آریایی و سعدی و حافظ و فردوسی! 


تا اونجایی که من میدونم، به قول جُرج کارلین، آدم میتونه به چیزی افتخار کنه که واسش یه زحمتی کشیده یا کاری انجام داده. شما میتونید از ملیتی که دارید خوشحال باشید ولی نمیتونید به ملیتتون افتخار کنید. حالا تو این کیس خاص، که بنده باشم، هیچکدومش صادق نیس...


برای مثال داشتم دیباچه‌ی گلستان سعدی رو میخوندم، همون که میگه "منّت خدای را عزوجل"، دیدم که طرز فکر جناب سعدی با بنده از زمین تا آسمون فرق میکنه. خوندن گلستان سعدی واسه من دقیقاً مثل شکنجه میمونه. من هیچ وجه مشترکی یا حتی طرز فکر مشترکی با ابومحمّد مُشرف‌الدین مُصلح بن عبدالله بن مشرّف سعدی شیرازی (اسم کامل ایشون) و گلستانشون ندارم. حتّی یه ذره.


مطمئنن حالا یکی پیدا میشه که بگه اثار سعدی از بزرگترین اثار ادبی جهان است و به ۶۵۰ زبان زنده دنیا ترجمه و در دانشگاه‌های سراسر دنیا داره تدریس میشه و از همین توهمات آریایی. حتّی اگه همه این حرفا درست باشه، دلیل نمیشه من هم با سعدی و اثارش بتونم حال کنم. می‌شه؟ 


گلستان سعدی خوندن به من حس این رو میده که ساعت ۹ شب یه روز زمستونی بشینم در دکونِ نجّاریِ یه پیرمرد زپرتیِ چپقی ژنده پوش کلاه نمدی به سر شیرازی، یه دلّه آتیشم روشن کرده باشه با بوی نفت و چوب صندوق میوه، هی پُک به چپقش بزنه و سرفه کنه و واسم حکایت و داستان تعریف کنه از قرن‌ها پیش، با ارزش‌ها و معیار‌های همون سالها و طرز فکر همون افراد. تازه نه تنها نتونم حرف بزنم یا سوال بپرسم، بلکه نصف حکایت‌ها و داستان‌هاش رو هم چون عربی خیلی قاطی داره،  نفهمم. صدای ترکیدن چوب‌ها توی آتیش و بوی دود آتیش و نور فانوس سردر مغازه.


خوب معلومه من با گلستان سعدی حال نمیکنم. قبلاً پیش خودم می‌گفتم لابد سوادم نمیکشه، الآن متوجّه شدم که اصلاً نوک پیکانِ سواد من به یه سمت و سوی دیگست. علاوه بر اون اعصابمم نمی‌کشه بشینم در اون دکون. ترجیح میدم بجاش برم به روز ترین داستان‌ها و جذاب ترین فیلما رو با زبون انگلیسی ببینم، لذّتشو ببرم کلّی هم حالم خوب شه. حالا اگه جناب خیام هم بودن یه چیزی...


شاید در سن هفتاد تا هشتاد سالگی دوباره یه سری به گلستان سعدی زدم...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد