صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

هنری میشویم تا زنده بمانیم

دیگه از لحاظ مالی، پولم به تیپ‌هایی که دوس دارم بزنم هم نمیرسه. نمیدونم کی اینطوری شد، ولی وقتی از سال ۸۵ که رفتم دانشگاه حرف میزنم، حس میکنم آقاجونم داره راجع به زمان شاه حرف میزنه! بنزین بود لیتری ۸۰ تومن، پیتزا بود ۲۰۰۰ تومن، شاخ‌ترین کفشا بود نهایتاً ۲۰۰ هزارتومن، کرایه تاکسی بود کورسی ۱۰۰ تومن، دلار ۱۰۰۰ تومن و صدتا مثال دیگه. کِی کفش یه میلیون بود؟ کی شلوار ۳۰۰ تومن بود؟ کیف ۴۰۰ تومن؟ پیتزا چی توشه که شده ۲۵ تومن؟

خلاصه که میخوام بزنم تو‌کار تیپ هنری. ارزون و به صرفه. هر کیم گفت اینا چیه پوشیدی یا این کارا چیه می‌کنی، میگم آخه تو از هنر چی میفهمی؟ یه چندتا کار هنری هم میکنم ازین کانسپت‌ها، به هیچکسم نمیگم خودم هم نمیفهمم داستان چیه. یه جفت کفش بادی میخواد، یه سه متر پارچه گُل‌گُلی، ازین بنرای تو کوچه خیابونم میشه کند پیچید دور خودت. نوشه هم داره قشنگ میشه. هنری شدن خوبیش اینه که دیگه سملونی هم نمیخود بری. یه لحظه تصمیم میگیری مو و ریشتو نزنی، ازین لونه کلاغیا روسرت خیلیم شیک و هنری. کیف هم ازین پارچه‌ای دوستاران طبیعت میگیرم یه ۱۰ دوازده تومن بیشتر نیست. همون کارم میکنه...

البته سختی‌های خودشم داره. یه هنری واقعی، یه چهار نفرو باید بشناسه. هیتلرو که قطعاً باید خوب مطالعه کنم و سعی کنم دوستش داشته باشم، که متفاوت باشم! نیچه و گاندی و چگوارا رو هم یه دور از روش میخونم، که یه کافی‌شاپی چیزی رفتم بتونم نظر بدم. گفتم کافی‌شاپ، فرق بین قهوه‌هارو هم باید خوب بفهمم که تلخ‌ترینشو انتخاب کنم که مث زندگی تلخ و هنری باشه. عینک گنده زمان‌شاهی هم که دارم، میمونه سیگار! اونم یه پاکت بهمن ۵۷ میذارم پر شالم که دیگه ته هنری باشه.

عکسای نامفهوم و **‌شعر میذارم پروفایلم، ازین متنایی که هیچکس منو درک نمیکنه هم قاطیش. یه جاهایی پابرهنه میرم، یهویی وسط خیابون میشینم رو زمین، یهو ممکنه لخت بشم، **ن‌لختی عکس بگیرم، واسه زلم زیمبو هم لیمو عمانی میندازم گردنم، هیچکسم نمیتونه اعتراض کنه، هنریه دیگه. اگه کسی از کارایی که کردم پرسید، میگم همرو هدیه کردم به کودکان کار، تو خیابون. اصن میتونم با چهارتا تیکه سیم مسی و دونه تسبیح و کمربند چرمی بابام واسه خودم دستبند گردنبند هنری بسازم. تولید انبوه کنم اینستا بزنم بفروشم.

غذا هم که من ندیدم هنری‌ها بخورند، معمولاً تخم‌مرغی، سیب‌زمینی‌ای چیزی، با سیگار و چایی (به قول **خُل اعظم، استاد محسن نامجو)

دیگه باید هنری شد تا بشه زنده موند. خداحافظ مارک و برند!