صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

چشم سوّم

یه شب تو خواب، توی یه کویر بی آب و‌ علف داشتم راه میرفتم. هر چی می‌رفتم به هیچی نمیرسیدم. از بی آب و غذایی داشتم تلف می‌شدم. میخواستم داد بزنم کمک، ولی صدام در نمیومد. آخرش نشستم، سرمو به زانو گرفتم و شروع کردم به اشک ریختن و زاری کردن. در حال گریه کردن بودم که دوتا دست، سرمو از روی زانو‌هام بلند کرد. صورتش معلوم نبود، نفهمیدم خانم بود یا آقا. خواستم حرف بزنم ولی بغض اجازه نمیداد. پیشونیمو بوسید و گفت، مبارکت باشه. تا خواستم بپرسم چی و چرا، از خواب پریدم. 


ساعت ۳ نصفه شب بود. دقیق ۳! از عرق خیس شده بودم و دیگه خوابم‌ نمیومد. انگار ساعت‌ها خوابیده بودم. یکمی توی تخت این دنده اون دنده شدم که باز خوابم ببره ولی فایده نداشت. حولم رو براشتم برم حموم یه دوش بگیرم حالم بیاد سر جاش. وقتی رفتم زیر دوش، یه حس سوزشی توی پیشونیم احساس کردم. راستش ترسیدم تو آینه نگاه کنم و بی‌تفاوت ادامه دادم. وقتی با شامپو موهامو میشستم، احساس سوزشه خیلی بیشتر می‌شد، ولی وقتی آب میریختم روش ساکت میشد.


فردای اون روز همش به خوابی که دیده بودم فکر می‌کردم. انگار دنیام متفاوت شده بود، انگار چیزایی می‌دیدم که قبلاً نمی‌تونستم ببینم. آدما انگار بدون اینکه لب و دهنی تکون بدند باهام حرف میزدند. بعضی‌ها قرمزتر بودند، بعضی‌ها سیاه‌تر. جالب بود که وقتی چشمامو می‌بستم، باز هم یه چیزایی می‌دیدم. انگار یه چشم روی پیشونیم داشتم که همیشه باز بود. چشم سوم!


باورش واسه شماهایی که تجربش نکردید، سخته! همه چیز متفاوت شده بود، رنگا قشنگ‌تر و بیشتر شده بودند، حتّی صداها توی سرم اِکو میشد، دیگه آدما رو مثل قبل نمی‌دیدم. در واقع هیچ‌چیزو مثل قبل نمیدیدم. دلم واسه هر کسی جز خودم و‌ کسایی که چشم سوّم داشتند، می‌سوخت که دنیا رو مثل من نمی‌بینند، که دنیاشون انقدر گوچیکه. دلم میخواست به یکی بگم، ولی مطمئن بودم بهم میخندند و مسخرم می‌کنند. مگه چند نفر توی این دنیا چشم سوّم دارند؟ من حتماً برگزیده بودم.


هر وقت میرفتم حموم سر درد‌های عجیبی می‌گرفتم، هر شب ساعت ۳ شب بیدار می‌شدم. صداهایی توی مغزم می‌شنیدم، چیزایی می‌دیدم که ماورایی بودند. زندگیم عوض شده بود. دیگه کار کردن و درس خوندن و ازدواج کردن و بچّه دار شدن واسم مسخره شده بود. دوست داشتم هیچ کاری نکنم. دوس داشتم کل بدنمو تتو کنم و سیگاری بشم. ساعت‌ها تو اتاقم باشم و دنبال آدمای برگزیده مثل خودم بگردم. دوس داشتم آهنگای متفاوت گوش بدم و فقط تو گوشی موبایلم، هدفن به گوش باشم. من خیلی متفاوت و خاص شده بودم. حس می‌کردم رسالت من توی زندگی با بقیه آدما متفاوته. دیگه تحمل آدمای دو چشمیِ حوصله سر بر واسم سخت بود. اونا از دنیا چی می‌فهمیدمد؟


دقیقاً یک هفته بعد از اون خواب، دقیقاً شب سه شنبه، دوباره خواب دیدم تو همون کویر با همون شرایط دارم راه میرم. ایندفه می‌دونستم چه اتفاقی قراره بیفته. انگار دژاوو بود. نشستم و سرمو گرفتم توی زانوم و منتظر موندم. دوباره همون دستا، سرمو گرفت و آور بالا...


چشممو که باز کردم خبری از اون صورت نورانی نبود. یه تابلو مثل نوتیفیکیشن موبایلم جلوم ظاهر شد که توش نوشته بود: «مشترک گرامی، یک هفته زمان آزمایشی استفاده از چشم سوّم شما به پایان رسیده است. لطفاً برای استفاده از چشم سوّم خود برای مدّت یک‌سال، آنرا به همراه یه عدد چشم هدیه، خریداری نمایید و یا ال‌اس‌دی و ماشروم و کوکائین بزنید، همون کارو میکنه»


از خواب پریدم دیدم ساعت دقیقاً ۳. رفتم دوش، دیدم اثری از سوزش پیشونی نیست. آخه یه جفت چشم به چه کارم میومد. فکر کردم یکیشو بذارم پس کلّم که پشتمم ببینم. بعد گفتم آخه اینهمه مو میاد روش، عملاً به کارم نمیاد. رفتم تو فکر که با یکی شریک شم، دیدم هیچکس لیاقتشو نداره. 


رفتم تو سایت، کرک شدشو دانلود کردم، نصب کردم فعال شد. راضیم ولی نباید به اینترنت وصل بشی، آپدیتم نمیشه. فقطم باید شامپو بچّه استفاده کنی، چون چشم سوّم اکثراً بازه، شامپو میره توش می‌سوزه. خواستم عینک آفتابی تک شیشه بگیرم واسش، میگن یه سری توهمات از شیشش رد نمیشه، درجه‌ی خاصی آدمو میاره پایین. خواستم لنز بذارم توش، می‌گند چون همش بازه، خشک میشه عفونت می‌کنه.


ازون روز خودمو شبیه این مینیون یه چشمی زردا میبینم. نه به کاری میان، نه حرفشونو میفهمی، نه کاراشونو درک میکنی! فقط می‌شه خندید بهشون...


کاش بجا چشم سوّم، یکی تو خواب عقل اولمو فعّال میکرد.


پ.ن: هر کسی آزاده از متن بالا هر برداشتی دوست داشت بکنه.