صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

دختر ایرانی...

فقط یه دختر ایرانی میتونه از هزار طرف به خودش برسه و با هزار بدبختی ماشینو از باباش بگیره و با هزار ترس و لرز بره دور دور، بعد اونجا خودش رو هم تحویل نگیره، چه برسه به دیگران...

مرد میشی...

یعنی خیلی دوست دارم تو چشم های تَک تَک اونایی که میگند "میری سربازی مرد میشی" نگاه کنم، چشمامو ریز کنم، لَک و لوچم رو آویزون کنم، سرم رو یکم کج کنم و یه تکون بدم با لحن طلب کارانه برم تو صورتش و بگم :


آخه دَیـــّـــوس، مگه تا حالا زَن بودم؟

صابون مایع

هر وقت ازین صابون مایع ها زدم به دستم از زندگی پشیمون شدم.


اولاً که وقتی سرش رو فشار میدی و میاد بیرون میریزه رو دستت اصلاً حس خوبی به آدم دست نمیده! مخصوصاً اگه آخر هم باشه و صدا هم بده...


دوماً تا میاد با آب قاطی شه و کف کنه نصف بیشترش لیز میخوره میره تو سوراخ فاضلاب! آخه چرا با یه اصفهانی اینجوری میکنید؟...


از اینا که بگذریم این گونه از صابون بعد از کف کردن و انجام وظیفه هم دست از دست ما بردار نیست. هر چی این دستت رو آب میکشی بازم لیزه. اسمشم گذاشتند لطیف کننده پوست! من نمیدونم نخوام پوستم لطیف شه باید کیو ببینم.


فقط به درد این دست شویی عمومی ها تو پارک ها و پیتزا فروشی های اصفهان میخوره که بردارند با دو سه برابر آب قاطیش کنند و بریزند تو این بوکه ها که اون بالا نصب میکنند! نیست رنگشم زیاد عوض نمیشه،اینه کسی هم که نمیفهمه!



همشون هم بو قرص جوشان میده. اگثراً از دَم به قول هموطنان ترکمون...

راه زندگی

یه روزی توی زندگیت به یه جایی میرسی که یه چند تا مغازه سمت راستت میبینی. به اونجا که رسیدی کوچه رو بپیچ تو، وسطای کوچه یه جاییه کّندند. به اونجا که رسیدی یه زنگ بزن من بیام دنبالت...

مادرم گاهی 3

 آخرای شب، با عجله رسیدم دم در د س ت ش و ی ی، مامانم داشت دستاشو میشست...


حول حولکی و این پا اون پا کنان گفتم : مامان بدو بدو زود دمپایی ها رو در آر دارم م****م تو خودم. از صبح تا حالا نَ***م!...

مامانم خیلی خون سرد یه نگاهی به من کرد و دمپایی هاش رو در آورد و گفت : بیا برو از حالا تا صبح بِ**ن!


پ.ن : مادرم گاهی 1 و 2 را اینجا بخوانید...


( از اونجایی که ما بی هدف زیاد همدیگه رو در طول روز نمیبینیم، اکثر مکالمات کوتاه روزانمون یا دم در خونست یا دم در د س ت ش و ی ی )

سوT

راستش میدونید، من اسم و فامیل آدمهای که واسم مهم نیستند تو ذهنم نمیمونه خانمـــِـــه ه... ببخشید، فامیلتون خاطرم نیست!

استخر مردونه

دیروز بعد از سالها قسمت شد تنها رفتم استخر. چقدر ملت رو اعصابند...


  • استخر 

همچین شنا میکنه انگار صد ساله تو یه جزیره گیر کرده حالا کشتی دیده. شلپ شولوپ، خوشحال خوشحال، شلنگ تخته میندازه فکر میکنه داره شنا میکنه. یه جوری نفس می گیره حس میکنی کل اکسیژن استخر مصرف شد! لابد پیش خودش حس ورزش و ورزش کار بودن و اینا هم بهش دست میده. به خدا الان باهاش مصاحبه کنی یک ساعت میتونه در باره ی فواید شنا برات صحبت کنه...


ازون ور یکیو میبینی جو تمیزی و آب و اینا گرفته، مرتیکه چندش. یه پاش تو آبه، تکیه بدنش هم رو اون دستشه که سمت اون پاشه که تو آبه. اون یکی پاشم بالاست، رو لبه ی استخر. یه جوری دست میکشه لا انگشتای پاش که انگار اَن وسطشه! خب نکن، اه...


اون یکی تُف میکنی تو راه آب های کنار استخر، تازه بعدش واسه رعایت تمیزی، خیر سرش، آب میریزه روش که بِره. تازه دورو ورش رو هم نگاه میکنه فکر میکنه خودش که هیچکس رو نمیبینه، هیچکس دیگه هم اونو نمیبینه. کبک...



  • سونا بخار 

پا میشی میری سونا بخار. دست نکش به بدنت خب! یارو تو عمرش کِش نیومده، حالا فکر میکنه چون دورش بُخاره، اگه کششی کار کنه بیشتر کش میاد! برادرم، پدر جان، مگه مجبوری؟ الان میشکنی خب! میخوای همون دست بکش به بدنت! دو نفر اونطرف تر داند همدیگه رو ماساژ میدن. لای این پشمها فقط چرک بدن کم بود. اون ماشاژ گیرنده هم فکر میکنه هرچی بیشتر دردش بیاد، بیشتر ماساژ دات کام. ( میدونم که میفهمی چی میگم ) آه و اوهی میکنه اون زیر...



  • سونا خشک

میری سُنا خشک. قو نمیپره! میدونی چرا؟ چون چیزی که اینا رو جو گیر کنه توش نیست!



  • جکوزی

جکوزی! طرف یه شکم داره اندازه دَبه ییلاق. تو نافش یه توپ پینگ پنگ راحت جامیشه! خب آخه داداشم، چرا فکر کردی تو یه ربع این عذاب الهی آب میشه؟ اندازه یک زنِ هشت ماه و دو هفته ای فقط چربی رو شکم و دستگیره های عشقته. حد اقل قَب قَبت رو بگیر جلو فشار آب که بیشتر تو چشمه. ولله بسه دیگه. پاشو برو اونور، اون یارو یک ساعت لبه ی جکوزی نشسته منتظره شکم شما آب شه بلکه پاشی...



  • آب سرد

از جکوزی در میاد، شلپ میپره تو آب سرد! ( خودم میدنم دوست داره! اما من الان عصبیم :دی )

 


  • دوش

میری زیر دوش! آقا دست نکن تو شرتت! حالا دست میکنی تو شرتت دیگه نگاه نکن. حالا نگاه بکن، دیگه به چی دقت میکنی؟ حالم به هم خورد. همچین دستشو تکون میده تو شرتش انگار داره آش پشت پا هم میرنه! به خدا این مایو دیگه بیشتر از این کش نمیاد! استخر با حموم فرق داره...



  • رخت کن

حالم بده بعد شاید بقیش رو نوشتم. فقط خدا به داد استخر ز ن ا ن ه برسه...

لعنت بر ذهن منحرف...

سر یکی از کلاس هات، همه مثلاً دارند دقّت میکنند ببینند یارو که داره حرف میزنه چی میگه. خودم اینو ازشون خواستم. یه دفعه همونی که داره حرف میزنه تو حرفهاش تلفظ کلمه ی " Walk " رو میخونه "و آ ل ک".


مثل یه استاد خوب، صبر میکنی وقتی حرفش تموم شد، شروع میکنی به انگلیسی ( و مقداری زبان اشاره ) توضیح دادن که این "L (اِل)" تو بعضی از کلامات تلفظ نمیشه، مثل " Walk " ، " Talk ". یا مثلاً " Half " و چیز های دیگه... 


سادنلی، یکی از بچه ها ازت مثال میخواد، اونم تو فارسی. به مُخت کلی فشار میاری که یه کلمه ی یک بخشی پیدا کنی، که وسطش "ل" داشته باشه اما تلفظ نشه. نهایتاً ذهن منحرفت تورو میرسونه به یه کلمه ی سه حرفی با همین مشخصات. جیم لام قاف! ذهنت ناکامت نمیذاره، اما اسلام دست و پات رو میبنده. یه لبخند پر بیننده روی لبات نقش میبنده!...


الان چیزی به ذهنم نمیرسه، بعد از کلاس بیا با هم صحبت میکنیم...

فرزند : سوهان روح، عصای دست

امشب تو پیتزا پدر بزرگ یک زوج خوشبخت رو دیدم که از دست بچه شون داشتند مثل آمونیوم دی کرومات فوران میکردند و تو سر مغز خودشون میزدند.


یه بچه دختر سه چهار ساله ى پنجاه الى شصت سانتى مترى نسبتاً نحیف با موهاى صافِ مصرى و کدرِ انى رنگِ چسبیده به کف سر، که فرقش از وسط باز شده بود. صورتِ ماست و نسبتاً ظریف و رنگ پریده ای داشت. از چشم هاى ریز و بیحالتش و از موژه های به هم چسبیدش کاملاً مشخص بود تازه گریش بند اومده. به علاوه فِرت فِرت کردنش مزید بر علت بود. یه فروند لب سرخِ ترک خورده داشت که با بینى کوچیک و سر بالاش فاصله ى زیادی نداشت و همین موضوع قیافش رو نَچسب تر میکرد. یک جفت چکمه صورتىِ پلاستیکى که بالاش خز همون رنگی داشت، روى ساق-شلوارى مشکىِ کِشیش رو حد اقل تا زیر زانوهاى لاغرش میپوشوند. یه گردنبند الله مستطیلى شکل طلا و چند تا النگوى زردِ طرح دار و گوشواره هاى طلاش جدا از لحجه ى والدینش، اصفهانى الاصل بودنش رو راحت ثابت میکرد. احتمالاً همون یه دونه بچه بود، چون مامانش علاوه بر جوان بودن به نظر حامله هم میومد. یه کاپشن کلاه دارِ صورتىِ باربى نشان که سر آستینهاش چرک شده بود هم تو تنش زار میزد :


    • من میخوام وسط بشینم.
    • من اون که بزرگتره رو میخوام.
    • کسی از پیتزای من نخوره، همش مال خودمه.
    • مامان فوت کن، داغه.
    • بابا من دو دارم.
    • ...

یعنی مامان بابای من از دست سه تا قد و نیم قدش چی کشیدند؟



13 بهمن 1369 - پدرام اعظم پناه در دو سالگی (سمت راست)

توضیح : این عکس رو تو پاسپرت قدیمی بابام پیدا کردم.

پالاشت

شما یادتون نیست...


اون قدیما یادمه به آبکش میگفتیم پالاشت. اصفهانی ها میگند "سماخ پالون"


های، راحت شدم. انگار یکی یه جائیمو گرفته بود فشار میداد :دی


بعضی وقتا بعضی از لغت های فراموش شده، از یجایی از مغزم سرک میکشند به همین جای روانم که الان هست و اینجوری میشه که الان شده. مثل اون کاغذ استنسیل. یا پُلی کُپی که تو دبستان خانوممون میدادند ببریم خونه حل کنیم و فردا بیاریم مدرسه. یکی دوهفته ای بود این پالاشت هم رو مخم بود.