صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!
صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

صفحه شخصی پدرام اعظم‌پناه (پدرو پناه)

ما نسلی هستیم که مهم‌ترین حرف‌های زندگی‌مان را نگفتیم، تایپ کردیم!

Oral Beep

امتحان شفاهی Ch.5 - گویش شعبه بزرگمهر...

Teacher : Did you kiss your mother yesterday?

Student : Yes I did. I kissed your mother yesterday...

مادرم گاهی 1 و 2

این مامانه ما بعضی وقتا یه تیکه هایی میاد که رو شتر بذاری آفتاب بالانس میزنه...


مادرم گاهی ۱ :


یه شب جاتون خالی با رفاه و آسایش تمام تو د س ت ش و ی ی نشسته بودم که یه دفعه یکی زرتی چراغ رو خاموش کرد و ظلمات شد.


منم  که بی خبر از دنیای خارج فکر می کردم پیمانمونه، دادو بیدادم رفت هوا که : اون چراغو کی خاموش کرد؟ مگه نمیبینی تو د س ت ش و ی ی ا م؟ روشن کن چراغو...


بهو دیدم چراغ  روشن شد و مامانم گفت : خب حالا، نپره بیخ گلوت!...


مادرم گاهی ۲ :


یه روز تیپ زده بودم در حد کمپ های تیم ملی بندسلیگا و داشتم جلوی آئینه واسه خودم فیگور میگرفتم که یادم نیست واسه چی مامانم یهو اومد تو :


من نالان : وای مامان حالم بده...

مامانم نگران : ااا... چرا؟؟؟ چی شده؟؟؟

من با غرور : آخه دارم میمیرم از خوش تیپی...

مامانم با لبخند : پس ببین من چی میکشم!

من با پوزی کشیده جلوی آئینه : ...

سوسیس کالباس

بچه که بودم، سوسیس کالباس جزو آرزوهام بود. وقتی مامان بابام سوسیس کالباس به دست وارد خونه میشدند، آنچنان ذوق درونی بهم دست میداد که انگار جرج کلونی بهم دست داده...


کالباس خالی خالی خوردن حرام به حساب میومد. مگه نهایتاْ یک پَر که تازه همونش هم مکروه بود. در حدی که وقتی دزدکی میرفتم سر یخچال و یه پر کالباس بر میداشتم هم زمان سه تا عذاب وجدان میگرفتم!


  • اولیش این که تو گوشم خونده بودند که کالباس رو باید با نون خورد. رسماْ فکر میکردم فقط بچه مایه دارها میتونند سوسیس کالباس رو خالی خالی بخورند.
  • دومیش، چون از ترس این که مامانم نبینتم کالباسرو همون جا تو یخچال میخوردم، وجدان درد میگرفتم که در یخچال بیشتر از چند ثانیه باز میمونه و احتمالاْ برفک میزنه.
  • سوم این که نکنه یه موقع کم بیاد واسه سمیرا پیمان!


همیشه وقتی باقی مانده ی تعداد پر کالباسا بر سه ( تعداد فرزندان خانواده ) صفر نمیشد تعداد پر های باقی مونده مال من میشد! اون موقه بود که ا* تو ک**م الاسکا میشد و یه ساندویچ تپل تر به شکم میزدم...


یادش به خیر بچگی و نون خامه ای :)


دغدغه های دیروز، امروز و فردا

Bungee Jumping - بانجی توچال

من : همش ۴۰ متر؟ چهل متر که خیلی کمه که! فایده نداره آخه! حالا کجا هست؟


توچال، نوروز هزار و سیصد و همین امسال


وارد محوطه بانجی که شدم یه چیز خیلی دراز دیدم. تجسم نکن، دکل بانجی بود! یادم نمیاد که گ* خوردمش دقیقاْ کجاش بود اما وقتی یه نگاهی ازون پایین تا بالاش انداختم تازه فهمیدم ۴۰ متر، خارج از کتاب فیزیک یعنی چند متر...



خلاصه پرسون پرسون رفتم اونجایی که باید ثبت نام میکردم. وارد که شدم یارو گفت : میخوای بپری؟ گفتم : خب آره. یه لیست گذاشت جلوی من یه چیزی تو مایه های لیستای خرید مامانم.


اینجانب فلانی به خدا همینا که این زیر نوشته را قول میدهم...

  • سابقه بیماری قلبی ندارم
  • سابقه بیماری مغزی ندارم
  • طی ۲۴ ساعت گذشته مواد مخدر یا الکلی مصرف نکرده ام
  • شکستگی جدید در بدنم و مخصوصاْ پاهایم ندارم
  • طی ۲۴ ساعت گذشته شکست عشقی نخورده ام
  • جلوی دوست دخترم جو گیر نشدم
  • وصیت نامه ی خود را نوشته ام زیر بالشمه

وزن اینقدر کیلو. امضا فلانی...

خوشحال و خندان یک ملیون پله رو رفتم بالا ( یکی دوتا کم و زیاد ) اون بالا که رسیدم تازه فهمیدم ۴۰ متر از بالا یعنی چه! تازه افق دیدت رو که افزایش میدادی به این نتیجه میرسیدی که تهران زیر پاته، نه زمین...



اون موقع که من رسیدم بالا هوا روشن بود! اما بخاطر یه آدم اسگل که میترسید بپره و آخر هم نپرید حدود یک ساعت و نیم معطل شدیم و هوا تاریک شد. دوستان من هم اون پایین پا به پای من در حال معطل شدن بودند البته...


خلاصه یارو رو باز کردند و مرا در بند کردند. ( ته جمله ادبی بود این ) مربی همین طور که داشت این کش مشا رو به پای من میبست توضیح میداد که چیکار کنم : اولاً پائین رو نگا نمیکنی چون یه هورمونی تو بدن ترشح میشه که اضلات بدنت رو شل میکنه بعدشم وقتی پات لبه رو حس کرد اون چراغ سبزه رو کوه رو نگاه میکنی و خودتو ول میکنی پائین دستاتو باز میکنی  و داد میزنی. اوکی؟


من هم با اجازه بزرگتر ها گفتم : اوکی.


گفت : اسم و فامیلت چیه؟ دفه چندمته میپری؟


آقای مربی لطف داشتند نسبت به این پرنده ی حقیر. عین یه مادر مهربان که میخاد جوجشو از آشیانه پرت کنه پائین دستشو گرفت به کمر بند پشت سر من و من رو هدایت کرد به سمت لبه. همین که پام به لبه رسید یاد حضرت عباس افتادم. پائین رو نگاه کردم و حس کردم اون هورمونه ریده شد تو بندم. یه سری ملت هم خوشحال اون پائین عکس و فیلم میگرفتند. شمارش معکوس اون د ی و س هم شروع شده بود!


« پنج، چهار، سه، دو، یک... »


همین که پام از لبه جدا شد، حس کردم که ایندفه خود آدرنالینه که داره ریده میشه تو بندم. داشتم با سرعتی معادل با خدا کیلومتر در ساعت به سمت زمین سقوط میکردم که یکی ازون بالا داد زد : دستاتو باز کن، دستاتو باز کن!


تازه فهمیدم که از شدت هیجان یادم رفته دستامو باز کنم و داد بزنم. اما ماهی رو هر وقت از آب بگیری میمیره! دستامو باز کردم و دادی زدم زدنی.


واقعاً نمیشه نوشت که تو اون لحظه چه حسی داشتم. اما میشه نوشت که دیدم دارم با مغز میرو وسط جمعیت. پیش خودم گفتم دیدی اشتباه پریدم؟ دیدی کشش عمل نکرد؟ دیدی جوان ناکام شدم؟ حالا تو اعلامیم میخوان بنویسند در اثر چی چی در گذشت؟ تو همین فکرا بودم که میون آسمون و زمین یه لحظه ثابت شدم. داشتم از این موقعیت لذت میبردم که دوباره حالا با سمت بالا. عجب موجود جالبی این کش! خلاصه یه چند باری کارمون شده بود همین...




حس میکردم کلم دوبرابر شده. آروم آروم طناب شل شد تا روی تشک بادی. تازه میتونستم تشخیص بدم که من کجام اینجا کجاست کی منو ریده. طرف که داشت طنابامو باز میکرد بهم گفت : بالارو نگاه کن. بالارو نگاه کردم دیدم یارو د ی و س ه داره برام دست میزنه. خودم میدونستم که واسه دلخوشی منه، پس منم سعی کردم دل خوش بشم...


به همین نام و نشون تا سه روز از درون گ ه ی بودم. هنوز هم که هنوزه وقتی یادم میوفته...

موی سپید

امروز خیلی اتفاقی سمیرا یه موی سفید توی موهام پیدا کرد!


گفت : « اِ پدرام موی سفید. »

گفتم : « من؟ موی سفید؟ غیر ممکنه... »

گفت : « پاشو بیا تو آینه ببین... »


با اعتماد به نفس کامل اما با یه ترس خاصی رفتم جلوی آینه و اون ناحیه که دست سمیرا توش بود رو شروع کردم به گشتن. اما چون دوست نداشتم چیزی پیدا کنم خیلی دقیق نشدم. یکم مضطرب تر به سمیرا


گفتم : « کو؟ چرا چرت میگی؟ »


اونم امد جلو و دست موی سفید رو گذاشت توی دستم!

راست میگه، یکی از موهام واقعاً سفید شده. حتی خاکستری هم نشده. سفید سفید مثل برف...

دیدی پیر شدیم و کسی بهمون نگفت بابا!؟...


گفتم : « بِکنش. »


تو فکرم این بود که اولین موی سفید خودمو نگه دارم. سمیرا هم با قیچی ابرو چیدش و دادش بهم.


یه موی سفید موج دار سه چهار سانتی نسبتاً نحیف.


یکم که نگاش کردم پیش خودم گفتم بهتره یکی از موهای سیاهمو نگه دارم! شاید یه روزی دلم واسه موهای سیاهم تنگ بشه...